گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

آنچه در اینجا ارائه می شود، گزیده هایی ست از کتاب های مختلف در موضوعاتی همچون دین، سیاست، اجتماع، تاریخ... و همچنین مجموعه ای عکس که همگی توسط نویسندگان این وبلاگ گرفته شده است.
آدرس کانال ما در تلگرام:
telegram.me/gozideketab
gozideketab@

طبقه بندی موضوعی

حکایت های فلسفی برای حفظ زمین

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۸ ب.ظ

حکایت های فلسفی برای حفظ زمین

نوشته ی میشل پیکمال

ترجمه ی مهدی ضرغامیان

نشر آفرینگان

131 صفحه.

 

* سهم مرغ مگس

در افسانه ها آمده است که روزی در جنگل آتش سوزی بزرگی رخ داد. همه ی جانوران هراسان و میخکوب سر جایشان ماندند و به تماشای فاجعه ای که به وقوع پیوسته بود، نشستند. آن ها به قدری ترسیده بودند که هیچ کاری نمی توانستند بکنند. فقط مرغ مگس کوچولو به کار مشغول بود؛ او قطره ای آب به نوک می گرفت، بالای آتش می رفت و آن را روی شعله می انداخت. سرانجام، تاتو از این همه رفت و آمد و فعالیت های مضحک مرغ مگس به ستوه آمد و گفت: «آهای، مرغ مگس، به سرت زده؟ خیال می کنی با همین چند قطره می توانی آتش را خاموش کنی؟» مرغ مگس جواب داد: «مهم نیست که خاموش می شود یا نه، سهمی که من در خاموش کردن این آتش دارم، همین کاری است که دارم انجام می دهم.»

برگرفته از پی یر رابیهی از کتابِ سهم مرغ مگس

 

*ستاره های دریایی

مردی در طول ساحل قدم می زد. گاه و بی گاه خم می شد و از مقابل امواجی که به ساحل می رسیدند، چیزی برمی داشت و به دریا می انداخت. گردشگری کنجکاو او را دید، سلامی کرد و پرسید: «چه کار می کنید؟» «می بینی که ستاره های دریایی را به دریا بر می گردانم. بر اثر جزر و مد به ساحل افتاده اند. باید آن ها را به دریا برگردانم و گرنه می میرند.»

«این ساحل پر از ستاره ی دریایی است. تعدادشان هزاران هزار است. میلیون ها ستاره ی دریایی این جا از بین می روند و شما نمی توانید برایشان کاری بکنید. تقدیر آن ها همین است. کسی نمی تواند تقدیر آن ها را عوض کند.»

مرد ستاره ای برداشت. آن را لحظه ای در دست گرفت و گفت: «بله حق با شماست.» بعد ستاره را به دریا انداخت و گفت: «اما برای این یکی که الآن به دریا برمی گردد، همه چیز فرق می کند.»

هانری گوگو

 

*تقصیر کیست؟

در سرزمینی آرام و باصفا، دریاچه ای بود که ناگهان طغیان کرد. بر اثر این اتفاق زمین های پایین دستی زیر آب رفتند و فاجعه ای پدید آمد. آب باغ ها را برد و روستاها غرق در آب شدند. انسان ها در آب های پرجوش و خروش غرق و از صفحه ی روزگار محو شدند. وقتی آب فرو نشست، بازماندگان لب به شکایت گشودند. آنان نزد خداوند عرض حال کردند و آنچه را بر سرشان آمده بود، بازگو کردند. ندا آمد که شکایت خود را نزد دریاچه ببرید. دریاچه گفت: «ایراد از من نیست. با رودخانه سخن بگویید که یک دفعه آب زیادی را به سوی من سرریز کرد.»

همگی نزد رودخانه رفتند، اما رودخانه جواب داد: «تقصیر من نبود. حجم سیلاب هایی که امسال به من اضافه شد، دو برابر بود. آخر من چگونه می توانستم این همه سیلاب را در خودم حفظ کنم؟»

مردم به سراغ سیلاب رفتند. اما سیلاب جواب داد: «تقصیر ما نبود. همه ی برف های کوهستان فقط ظرف چند روز آب شدند و ما سیلاب ها به رودهای بزرگی تبدیل شدیم. ایراد از ما نبود.»

پس همگی شکایتشان را نزد برف های کوهستان بردند. برف ها نیز گفتند: «ایراد از ما نبود. معمولاً صنوبرها ما را در ارتفاعات نگه می دارند. اما اواخر زمستان امسال، آدم ها همه ی درخت های کوهستان را قطع کردند.»

روستایی ها خودشان را جمع و جور کردند و دیگر چیزی نگفتند. بعد از همه ی کسانی که نزدشان رفته بودند، عذرخواهی کردند و برگشتند.

حکایتی از نویسنده

 

*کوزه ی شکسته

کشاورزی چینی هر روز صبح برای برداشتن آب می رفت لب رودخانه. او دو کوزه ی بزرگش را پر از آب می کرد و آن ها را به دو سر چوب بلندی می زد تا روی شنه و پشت گردنش بگذارد و به خانه بیاید. یکی از این دو کوزه ترک داشت و در طول مسیر بازگشت، آب از محل شکاف، قطره قطره می چکید. کوزه از این مشکل اندوهگین بود و رنج می برد، زیرا احساس می کرد وظیفه اش را به درستی انجام نمی دهد. از این رو، روزی از صاحبش عذرخواهی کرد. کشاورز حیرت زده پرسید: «چرا من باید تو را ببخشم؟»

کوزه جواب داد: «خودت خوب می دانی. من ترک خورده ام و فقط نیمی از آب را به خانه می رسانم. شرمنده ام. ای کاش همچون این کوزه ی همراهم سالم بودم و وظیفه ی خودم را به خوبی انجام می دادم.»

«برگرد نگاهی بکن. این طرف راه چه می بینی؟»

«گل! همه اش گل است. تمام طول راه پر از گل است.»

«این گل ها را تو به وجود آورده ای. این ها گل های زیبایی شده اند، چون تو هر روزصبح به آن ها آب داده ای. آن ها سپاسگزار تواَند، همانطور که من سپاسگزار تواَم، زیرا ن هرازگاهی دسته گل زیبایی درست می کنم و به همسرم هدیه می دهم. حالا آن طرف جاده را ببین. چه می بینی؟»

«هیچی فقط خاک و شن و ماسه است.»

«بله، همین طور است. دوست تو کار خودش را خوب انجام داده است. اما کاری را که تو کردی، نکرده است. هرکس بنا بر ماهیت خودش کاری می کند! از همین تَرَکی که داری شاد باش و بابت نقیصه ات غمگین مباش. زیرا این نقیصه موجب بروز استعدادهای پنهان در وجودت شده است.»

حکایتی چینی

 

*چوب غذاخوری از عاج

در چین باستان، شاهزاده ی جوانی تصمیم گرفت با تکه ای عاج گرانقیمت چوب غذاخوری بسازد. پادشاه که مردی عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت: «بهتر است این کار را نکنی، چون این چوب های تجملی موجب زیان تو است!»

شاهزاده ی جوان دستپاچه شد. نمی دانست حرف پدرش جدی است یا دارد او را مسخره می کند. اما پدر در ادامه ی سخنانش گفت: «وقتی چوب غذاخوری ات از عاج گرانقیمت باشد، گمان می کنی که آن ها به ظرف های گلی میز غذایمان نمی آیند. پس به فنجان ها و کاسه هایی از سنگ یشم نیازمند می شوی. در آن صورت خوب نیست غذاهایی ساده را در کاسه هایی یشمی با چوب غذاخوری ساخته شده از عاج بخوری. آن وقت به سراغ غذاهای گرانقیمت و اشرافی می روی. کسی که به غذاهای اشرافی و گرانقیمت عادت می کند، حاضر نمی شود لباس هایی ساده بپوشد و خانه ای بی زر و زیور زندگی کند. پس لباس هایی ابریشمی می پوشی و می خواهی قصری باشکوه داشته باشی. به این ترتیب به تمامی دارایی سلطنتی نیاز پیدا می کنی و خواسته هایت بی پایان می شود. در این حال زندگی تجملی و هزینه هایت بی حد و اندازه می شود و دیگر از این گرفتاری خلاصی نداری. نتیجه ی این امر فقر و بدبختی و گسترش ویرانی و غم و اندوه در قلمرو سلطنت ما و سرانجام تباهی سرزمین خواهد بود... چوب غذاخوری گرانقیمت تو تَرَک باریکی بر در و دیوار خانه ای است که سرانجامش ویرانی ساختمان است.»

شاهزاده ی جوان با شنیدن این سخنان، خواسته اش را فراموش کرد. سال ها بعد که به پادشاهی رسید، در میان همه به خردمندی و فرزانگی شهرت یافت.

حکایتی از فیلسوف چینی، هان فه (قرن سوم پیش از میلاد)

 

*دیوجانوس و بازرگان

می گویند دیوجانس به تنه ی درختی تکیه داده و خوابیده بود که بازرگان ثروتمندی از کنارش گذشت. بازرگان به او گفت: «ثروت من بسیار زیاد شده است، از این رو می خواهم تو را از آن بهره مند کنم. بیا این کیسه ی پر از سکه را بگیر.»

دیوجانوس بی آنکه تکانی به خود بدهد، نگاهی به کیسه انداخت. بازرگان ادامه داد: «یالّا بیا بگیرش. من این پول را به تو می دهم. می دانم تو بیش از من به آن نیاز داری؟»

دیوجانوس پرسید: «چه خوب! تو سکه های دیگری مثل این داری؟»

بازرگان لبخندزنان گفت: «خب بله. خیلی زیاد.»

«دوست نداری باز هم سکه های دیگری به دست آوری؟»

«البته که می خواهم.»

«پس این کیسه را هم پیش خودت نگه دار. چون تو هنوز بیش از من به آن احتیاج داری.»

حکایتی از یونان باستان

 

*طلای شاه میداس

میداس شاه فریگیا بود؛ شاهی نه چندان باهوش و ذکاوت، اما سرزنده. او همه ی وقتش را در مجالس مهمانی و خوشگذرانی سر می کرد. باری، روزی الهه ای به نام دیونیزوس با ملازمانش که گروهی شاد و خندان و ترانه خوان بودند، از جایی می گذشتند. آن ها دور شدند و رفتند، اما از میان آن ها پیرمردی گیج و منگ، افتاده در پای کُنده ای، راه گم کرده بر جای ماند. او سیلِن، یار و همراه همیشگی دیونیزوس، بود. میداس در کاخ خود پذیرای او شد. او را در زیباترین اتاق خود جای داد و به روی نرم ترین و راحت ترین بسترها خواباند و پس از بیدار شدنش ده روز جشن و شادی برایش برپا کرد. دیونیزوس به دنبال یارش آمد و وقتی دید میداس تا چه میزان مراقب و محافظ او بوده است، چنان خشنود شد که تصمیم گرفت به او پاداشی بدهد. بنابراین به میداس گفت: «ازمن چیزی بخواه، برایت انجام می دهم.»

میداس که به بی ذکاوتی مشهور بود، خیلی زود و بی تدبر پاسخ داد: «می خواهم به هر چه دست می زنم، به طلا تبدیل شود!» او هنگام پاسخ دادن لبخندی کمابیش احمقانه بر لب داشت.

دیونیزوس آهی کشید و گفت: «هر آنچه باد که تو می خواهی!» میداس همچون کودکان به هرچه دم دستش بود، دست می زد. میز، صندلی، تختخواب، همه و همه چیز به طلا تبدیل می شد. او بیش از همه وقت شاد و مسرور بود. میداس شاخه ای نازک از طلا چید. آن شاخه به طلا تبدیل شد. تکه کلوخی برداشت، بلافاصله به شمشی درخشان بدل شد. شب که از این بازی خسته شد، خواست کمی خستگی در کند. وقتی خدمتکارها برایش غذا آوردند، لقمه ای بداشت تا به دهان بگذارد، اما بلافاصله لقمه اش به طلا تبدیل شد. تشنه اش بود. آب هم طلایی گرانبها شد. ترسید به درگاه دیونیزوس بخشنده پناه برد و به تضرع پرداخت. فهمید که بخشش و موهبت این ایزد او را یکراست به مرگی هولناک می کشاند. دیونیزوس ابراز امیدواری کرد که این تجربه برای او درسی بوده باشد و پذیرفت او را از این لطف مزاحم خلاص کند. بنابراین گفت: «برو خودت را در رود پاکتول بشوی و از شر این قدرت شوم راحت شو.»

میداس یک لحظه هم صبر نکرد. پس از شستشو توانست بخورد و بیاشامد. برخی مدعی اند که به همین علت است که از آن روز تا به حال، رود پاکتول حامل تکه های طلاست.

اسطوره ای از یونان باستان

 

*درنگی ادبی

سفیدپوست ها زمین، گوزن ها یا خرس ها را به تمسخر گرفته اند. وقتی ما سرخپوست ها جانوری را می کشیم، آن را می خوریم و چیزی از آن باقی نمی گذاریم. وقتی ریشه های خوراکی را از زمین بیرون می کشیم، در زمین سوراخ های کوچکی ایجاد می کنیم. وقتی خانه هایمان را بنا می کنیم، زمین را کم سوراخ می کنیم. وقتی آفت به کشتزار می زند و زمین را آتش می زنیم، همه چیز را از بین نمی بریم. ما درخت ها را تکان می دهیم تا بلوط ها و میوه ها بر زمین بیفتند. اما هیچ گاه درختی را قطع نمی کنیم. فقط از چوب های خشک استفاده می کنیم. اما سفیدپوست ها زمین را زیر و رو می کنند. آن ها درخت ها را بر زمین می افکنند. همه چیز را به یغما می برند. درخت می گوید: «دست بردارید. دردم می آید. مجروحم نکنید.»

اما آن ها درخت ها را می بُرند و قطعه قطعه شان می کنند. روح زمین از آن ها نفرت دارد. آن ها درخت ها را ریشه کن می کنند و تا عمق وجودشان را به لرزه می اندازند. آخر روح زمین چگونه می تواند آدم سفیدپوست را دوست بدارد؟ سفیدپوستی که به هر جا می رسد، زمین سوخته و پژمرده باقی می گذارد.

پیرزنی سرخپوست از قبیله ی وینتو

 

*شب واقعی

انسان شناسی، کاهن بزرگی را دعوت کرد تا بیاید و چیزهای زیبایی را که در تمدن جدید ساخته شده است ببیند. انسان شناس چند روزی کاهن را در شهر گرداند. کاهن حیرتزده به هر جایی می رفت و مبهوت همه چیز را تماشا می کرد. با این حال، بیش تر دوست داشت هرچه زودتر به خانه ی خودش برگردد. انسان شناس دلیل تمایل او را برای بازگشت پرسید، و او به نحوی رازآلود پاسخ داد: «آخر من نمی توانم روزگارم را بی دیدن شب سر کنم؛ شما چگونه می توانید بدون شب زندگی کنید؟ چطور شب را از شما دزدیده اند؟»

انسان شناس چندین و چند ماه به این گفته ی کاهن فکر کرد. منظور کاهن از این حرف چه بود؟ پس از گذشت چند سال به پاسخی مطمئن نرسید. پس با هواپیما به سفری طولانی دست زد تا کاهن را ببیند. کاهن به گوشه ای دور خزیده بود. انسان شناس مجبور شد بر پشت قاطری بنشیند و راهی دراز را پشت سر بگذارد. شب در دل طبیعت اتراق کرد و خوابید. نیمه شب زوزره ی گرگی بیدارش کرد. برخاست و از چادر بیرون آمد. گنبد آسمان با میلیون ها ستاره بالای سرش بود. منظره ای خارق العاده بود، زیبایی محیرالعقولی داشت. در این هنگام بود که واقعیت گفته ی کاهن را دریافت. او شب واقعی را شناخت. اینک فهمیده بود روشنایی شهر چگونه واقعیت شب را از چشم های آدم ها ربوده است.

حکایتی از نویسنده


...


۹۵/۱۱/۱۹
مدیر :