گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

آنچه در اینجا ارائه می شود، گزیده هایی ست از کتاب های مختلف در موضوعاتی همچون دین، سیاست، اجتماع، تاریخ... و همچنین مجموعه ای عکس که همگی توسط نویسندگان این وبلاگ گرفته شده است.
آدرس کانال ما در تلگرام:
telegram.me/gozideketab
gozideketab@

طبقه بندی موضوعی

ماجراهای پیازچه

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۳۴ ب.ظ

ماجراهای پیازچه

نوشته ی جانی روداری

ترجمه ی مرضیه شجاعی دیندارلو

نشر شهر

191 صفحه.

 

درباره ی کتاب:

داستان از آن جا شروع می شود که روزی شاهزاده لیمو که حاکمی خوشگذران و هوسباز است، به پدر پیازچه، که تا به حال آزارش به مورچه هم نرسیده، مشکوک شده و دستور می دهد او را به زندان بیاندازند! پدر پیازچه در آخرین دیدار با فرزندش، به او سفارش می کند که فکرش را به کار انداخته و به کارهایش خوب فکر کند تا از همه چیز آگاه شود. پیازچه تصمیمش را می گیرد، بُقچه اش را برمی دارد و سفر پر ماجرایی را آغاز می کند.

ماجراهای پیازچه، داستان مبارزات پیازچه است با حکومت فاسد شاهزاده لیمو و دارودسته اش که مردم جامعه را به بینوایی و درماندگی کشانده اند. پیازچه که به هیچ عنوان ظلم را نمی پذیرد در طول مبارزه بارها به زندان می افتد و هر بار، دوستانش موش کور و عنکبوت او را از زندان فراری می دهند. در پایان داستان می خوانیم که چطور پیازچه با کمک دوستانش از جمله شاهزاده گیلاسِ کوچولو، حاکمان ظالم را از تخت سلطنت به زیر می کشند و در کشور جمهوری برقرار می کنند!

لحن طنزگونه و شخصیت های جورواجوری که همه میوه و سبزی هستند، داستانی جذاب و لذتبخش را پیش روی خواننده قرار می دهد که هم فکرش را درگیر می کند و هم لبخند بر لب هایش می نشاند.


 

بخش هایی از این داستان را در ادامه می خوانید:


پیازچه پرسید: «هی مرد! چی توی کله ات هست که خودت را آن داخل حبس کرده ای؟» پیرمرد با مهربانی پاسخ داد: «آه، روز به خیر جوان!» پیازچه گفت: «خانه تان همه اش همین است؟» پیرمرد که اسمش کدو بود پاسخ داد: «بله، کمی کوچک است؛ اما تا وقتی باد نمی وزد خیلی عالی است.»

کدو قبل از اینکه خانه اش را بسازد، روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود. از شما چه پنهان از دوران بچگی همه ی فکر و ذکرش این بود که از خودش خانه ای داشته باشد. هرسال آجری کنار می گذاشت، اما مشکلی وجود داشت؛ و آن اینکه کدو حساب بلد نبود و به خاطر همین اغلب اوقات از استاد انگور پینه دوز تقاضا می کرد آجرها را برایش بشمارد. استاد انگور پینه دوز سرش را با دِرَفشی می خاراند و می گفت: « شش هفت تا، چهل و دوتا... نُه تا کم می شود... خلاصه آجرهایت هفده تاست.» «برای ساختن یک خانه کافی است؟» «به نظرم نه.» کدو تصمیم گرفت بیشتر کار کند و کمتر غذا بخورد، این جوری سه آجر در سال ذخیره می کرد؛ حتی گاهی پنج آجردر سال. مثل چوب کبریت خشک شده بود؛ اما ستون آجرهایش زیاد می شد. 

مردم می گفتند: «کدو را ببینید، انگار که آجرهایش را از شکمش بیرون می کشد. هربار که آجری به کپه ی آجرها اضافه می شود کدو یک کیلو وزن کم می کند.» کدو وقتی دید پیر شده، رفت و باز استاد انگور را فراخواند و به او گفت: «لطفاً بیایید و آجرهایم را بشمارید.» استاد انگور نگاهی به کپه ی آجرها انداخت و به قضاوت نشست: «شش هفت تا چهل و دوتا... نه تا کم می شود... خلاصه صد و هیجده تاست.» «برای ساختن خانه کافی اند؟» «به نظرم نه.» کدو آه کشید، دوباره هم آه کشید، دید که با آه کشیدن تعداد آجرها اضافه نمی شوند؛ تصمیم گرفت با همان مقدار آجر ساخت و ساز را شروع کند.

«خانه ای کوچک می سازم. من که احتیاج به یک قصر ندارم، خودم هم خیلی کوچکم. اگر آجرها کم بیایند، از چند تا برگ مقوا هم استفاده خواهم کرد.» کدو از ترس اینکه آجرهایش خیلی زود تمام بشود، آهسته کار می کرد. با ظرافت آجری را روی آجر دیگر می گذاشت؛ گویی آجرها از جنس شیشه بودند. آجرهایش را خیلی خوب می شناخت! یکی از آنها را برمی داشت و با محبت نوازشش می کرد و می گفت: «ایناها، این آجری است که ده سال پیش تو کریسمس ذخیره کردم. به بازار رفتم و آن را با پول های فروش بوقلمون خریداری کردم. وقتی خانه ام تمام بشود، بوقلمون می خورم.» با هر آجری بلند بلند آه می کشید؛ اما وقتی تمام آجرها مصرف شدند، خانه اش به اندازه ی یک لانه ی کبوتر شده بود و باز آه و ناله ی زیادی تو دلش ماند.

کدوی بیچاره فکر می کرد: «اگر من یک کبوتر بودم، شاید توی این خانه خیلی راحت بودم.» وقتی خواست داخل بشود، زانویش به سقف خورد و نزدیک بود تمام خانه فرو بریزد. جلوی در خانه زانو زد و همین جور چهار دست و پا ناله کنان خودش را به داخل خانه کشاند. حالا توی خانه دردسرها شروع شد، اگر برمی خاست سقف فرو می ریخت. همچنین نمی توانست از طول دراز بکشد؛ چون خانه خیلی کوچک بود. نمی توانست از عرض دراز بکشد؛ چون خانه خیلی تنگ بود و پاها؟ مجبور بود پاها را هم به داخل بکشد وگرنه موقع باران خیس می شدند. کدو این جوری نتیجه گرفت: «با این اوصاف چاره ای ندارم جز اینکه بنشینم.» و این کار را کرد. نشست و آه کشید. ناله کنان با احتیاط، خود را به وسط خانه رساند. چهره اش از پنجره اندوهناک به نظر می رسید.

همان موقع که کدو داشت برای پیازچه تمام این چیزها را تعریف می کرد، در انتهای دهکده ابری از گرد و غبار برخاست و بلافاصله صدای در و پنجره ها شنیده شد؛ انگار کسی به شدت آنها را به هم می کوبید. مردم خودشان را توی خانه ها حبس کردند. گویی طوفانی در راه است. از میان گرد و غبار کالسکه ای نمایان شد که توسط چهار اسب که اغلب چهار خیار سبز بودند، کشیده می شد. از کالسکه، شخص پر هیبتی با لباس سبز، چهره ای برافروخته و گرد، مثل یک گوجه فرنگی خیلی رسیده، انگار که در حال ترکیدن بود، پا بر زمین نهاد. او شوالیه گوجه فرنگی خوانسالار بزرگ و اداره کننده ی قصر ملکه های گیلاس بود. شوالیه گوجه فرنگی فریاد زد: «چه کار می کردید؟» کدو خشکش زد. همین طور به او زُل زد، بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد. کدوی بیچاره آرزو می کرد او و خانه اش را زمین ببلعد. از پیشانی اش عرق شُرشُر پایین می ریخت و وارد دهانش می شد؛ اما او حتی جرأت نداشت دستش را بالا بیاورد و عرقش را خشک کند. عرقی که فرو می ریخت؛ شور و تلخ بود. 

شوالیه گوجه فرنگی  به نوک سقف چسبیده بود و با تمام قدرت آن را از این طرف به آن طرف تکان می داد. سفال های خانه پایین می ریختند. گوجه فرنگی فریاد کشید: «دزد! راهزن! تو روی زمینی که متعلق به ملکه های گیلاس است، ساختمان ساخته ای و فکر می کنی که می توانی بقیه ی عمرت را آنجا سپری کنی و به ریش این دو خانمِ پیرِ بیوه، یتیم و بینوا بخندی؟ 

کدو خواهش کرد و گفت: «عالی جناب! به شما اطمینان می دهم که جناب کُنت گیلاس به من اجازه ی بنای خانه ام را در اینجا داده اند!» «کُنت گیلاس سی سالی است که مُرده است، خدا هسته اش را بیامرزد. زمین متعلق به ملکه هاست، فوری بزن به چاک. بقیه را وکیل من به تو خواهد گفت. وکیل! وکیل!» جناب نخودفرنگی که وکیل دهکده بود، مجبور بود تمام وقت، پشت در گوش به زنگ باشد، در غیر این صورت خوانسالار او را مثل یک نخودفرنگی از پوسته اش به بیرون پرتاب می کرد. هربار که گوجه فرنگی به سوی دهکده سرازیر می شد، وکیل را فرا می خواند تا حق را به او بدهد. نخودفرنگی زانو زد و مِن مِنی کرد: «اینجا هستم عالی جناب! فرمانبر شما!» «به این مرد بگویید به نام قانون، باید فوری بزند به چاک و به همه ی آنها بفهمانید که ملکه های گیلاس قصد دارند در این لانه، سگ وحشی پوزه پهنی برای مراقبت از بچه های شیطان بگذارند.»

کدو که همه ی خوشبختی اش چون خورشیدی که به زیر ابر می رود، محو شده بود، ناله کنان گفت: «پس حالا...حالا، عقیده ام این است، یک راه بیشتر وجود ندارد: پنهان کردن خانه.» «مخفی کردن خانه؟» «دقیقاً. اگر ساختمانی بزرگ بود من اصلاً چنین حرفی نمی زدم؛ اما خانه ای به این کوچکی، پنهان کردنش زحمتی نخواهد داشت. شرط می بندم که تمام خانه توی کالسکه ی بَزاز جا بشود.» 

لوبیا که فرزند بزاز بود، فوری به خانه رفت و کمی بعد با کالسکه به آنجا بازگشت. کدو با نگرانی از اینکه ممکن است خانه اش خراب بشود، پرسید: «اینجا، این بالا؟» پیازچه گفت: «آنجا خیلی هم خوب است.» «و آن را کجا ببریم؟» استاد انگور پیشنهاد  داد: «می توانی مدتی آن را در زیرزمین من مخفی کنی. تا بعد ببینیم چه کنیم.» کدو عجولانه اعتراض کرد: «زیرزمین مرطوب است، ممکن است خانه خراب بشود، چرا آن را توی جنگل پنهان نکنیم؟» پیازچه پرسید: «چه کسی از آن مراقبت کند؟» گلابی گفت: «من کسی را می شناسم. جناب مُورد صحرایی که توی جنگل زندگی می کند. شاید بتوانیم چند وقتی خانه را به او بسپاریم.» در عرض سه دقیقه خانه به داخل کالسکه ی بزاز حمل شد، جناب کدو با آخرین آه از خانه اش خداحافظی کرد و از فشارهای زیاد روحی، به خانه ی خانم کدو که برادرزاده اش بود رفت تا به استراحت بپردازد.»


***

 

نگاهی هم به قصر ملکه های گیلاس بیندازیم.

آنها صاحب تمام دهکده، خانه ها، زمین، کلیسا و برج آن بودند. بارون پرتقال و دوک نارنگی از خویشاوندان آنها بودند. بارون پرتقال پسرعموی شوهر بینوای بانوی اول بود. دوک نارنگی، برعکس پسرعموی شوهر بینوای بانوی دوم بود.

بارون پرتقال شکم بیش از حد گُنده ای داشت دلیلش هم منطقی بود؛ چون از صبح تا شب و از شب تا صبح، جز خوردن کار دیگری انجام نمی داد. از طرفی فقط چند ساعتی موقع چرت زدن، آرواره هایش از حرکت باز می ایستادند. از تمام املاک فراوانش که در همه ی استان ها پراکنده بودند، مدام کاروان هایی مملو از انواع خوراکی ها برای برطرف کردن گرسنگی او، حرکت می کردند. دهقانان بیچاره دیگر نمی دانستند چی برایش بفرستند: تخم مرغ، خروس، بوقلمون، گوسفند، گاو و خوک، میوه، شیر و دیگر مواد لبنی... بارون همه را یکجا با هم می خورد. دو خدمتکار را مأمور کرده بود تا آنچه را که می رسید، توی دهنش کنند و هنگامی که خسته می شدند، دو خدمتکار دیگر جایگزین خدمتکاران اول می شدند. بالأخره دهقانان برایش پیغام فرستادند تا بگویند که دیگر چیزی برای خوردن وجود ندارد. بارون دستور داد: «درخت ها را برایم بفرستید!» دهقانان درخت ها را برایش فرستادند و او آنها را خام خام با برگ و ریشه در روغن و نمک خیساند و خورد. وقتی که درخت ها تمام شد، شروع به فروختن زمین هایش کرد و با درآمدش چیزهای خوردنی دیگر می خرید. 

وقتی که زمین ها فروخته شدند، او بسیار فقیر شده بود، به بانوی اول نامه ای نوشت و از خودش به قصر دعوت به عمل آورد. بانوی دوم، زیاد راضی به بیان حقیقت نبود: «بارون دارایی هایمان را تمام خواهد کرد. قصرمان، حتی دودکش هایش را هم خواهد خورد.» بانوی اول زد زیر گریه: «تو نمی خواهی خویشاوندان مرا بپذیری. بارون بیچاره، تو خوبی اش را نمی خواهی.» بنابراین بانوی دوم گفت: «موافقم، بارون را دعوت کن، من هم دوک نارنگی، پسرعموی شوهر بیچاره ام را دعوت خواهم کرد.»

بارون پرتقال از مسافت زیاد قابل رؤیت بود: از یک کیلومتری می شد او را با یک تپه عوضی گرفت. باید فوری دستیاری برایش می گرفتند تا برای حمل شکمش به او کمک کند؛ زیرا دیگر به تنهایی قادر به این کار نبود. گوجه فرنگی دنبال بزاز دهکده فرستاد، یعنی لوبیا؛ تا کالسکه اش را بیاورد. لوبیا کالسکه اش را پیدا نکرد؛ چون همان طور که می دانید فرزندش لوبیاچه آن را برده بود. به این ترتیب، با خود فرغونی آورد. گوجه فرنگی به بارون کمک کرد تا شکمش را داخل فرغون قرار بدهد. لوبیا دسته ی فرغون را گرفت و با تمام قدرتش بلند کرد؛ اما یک سانت هم نتوانست آن را جا به جا کند. دو خدمتکار دیگر را صدا کردند. همه با هم توانستند از پس آن شکم گنده برآیند و بارون را توی خیابان پر درخت بگردانند.


***

 

در یکی از تالارهای قصر گیلاس که به عنوان سالن دادگاه مورد استفاده قرار می گرفت، گوجه فرنگی اهالی دهکده را برای تصمیم گیری در مورد مسئله ی مهمی فراخوانده بود. مردم به اندازه ی کافی وحشت زده بودند. زیرا هربار که دادگاه تشکیل می شد دردسر ساز بود. به طور مثال، آخرین بار، دادگاه رأی داده بود، هوا در تملک ملکه های گیلاس است و شهروندان برای نفس کشیدن باید مالیات بپردازند. گوجه فرنگی ماهی یک بار به خانه ها سر می زد، در حضورش شهروندان نفس عمیقی می کشیدند و او نفس انها را اندازه گیری می کرد، سپس چندبار ضرب و تقسیم می کرد و با خیره سری مبلغ مالیات را معلوم می کرد.

شوالیه گوجه فرنگی به سخن آمد و گفت: «این اواخر درآمد قصر تقریباً کم شده است. همان طور که مطلع هستید، دو پیرزن بیچاره، یتیم از پدر و مادر و عمو، با آن همه مشکلاتی که داشتند، مجبور به نگهداری دوک نارنگی و بارون پرتقال هم بودند، تا نگذارند آنها از گرسنگی تلف بشوند. بنابراین امسال، ملکه های محترم، اربابان دوست داشتنی، در برگه ی تقاضانامه ی مُهرزده ای درخواست خود را برای دستیابی به حق مسلم خودشان ارائه کرده اند. وکیل متن را قرائت کنید.» نخودفرنگی برخاست، صدایش را صاف کرد و شروع به خواندن کرد: «اعلام کنید که بانوی اول و دوم گیلاس، علاوه بر مالک بودن هوا، باید مالک باران هم شناخته شوند. به همین جهت آنها از همه ی اهالی، پرداخت مالیات صد لیری را برای رگباری ساده، دویست لیری را برای طوفانی توأم با رعد و برق، سیصد لیری را برای هوای ابری و چهارصد لیری را برای تگرگ در نظر گرفته اند. برای شبنم، مه غلیظ و رقیق و شبنم یخ زده، مالیات به پنجاه لیر کاهش می یابد.» همه امضاء کردند و نخودفرنگی نشست. 

استاد انگور فکر می کرد: «آه، اگر پیازچه اینجا بود، چنین حوادثی اتفاق نمی افتاد. از زمانی که پیازچه در زندان افتاده، مثل برده ها رفتار کرده ایم، بدون اینکه حتی بتوانیم حرفی بزنیم.» شوالیه گفت: «برایتان حکم را قرائت می کنم: دادگاه می داند ملکه ها حق دارند تا روی باران و دیگر تغییرات جوی مالیات ببندند. اما دادگاه تصمیم می گیرد مالیات چه میزان باشد: هر شهروندی باید دو برابر آنچه را که ملکه ها تقاضا کرده اند، به اداره ی قصر واریز کند» تالار پُر از همهمه شد. همه وحشت زده به امید آنکه آسمان را آرام ببینند، بیرون پنجره را نگاه کردند. بدبختانه طوفانی در حال وزیدن بود. استاد انگور فکر کرد: «خدای من! چهارصد لیر باید پرداخت.»


***

 

شاهزاده لیمو مسابقه ی بزرگ اسب دوانی ترتیب داده بود تا لیموهای دربار، اعم از درجه یک، دو، سه در آن شرکت کنند. در آن مسابقه باید اسب ها در حین تاختن، گاری های ترمز شده را با خود می کشیدند. پیش از حرکت، لیموها برای چرخ ها، ترمزهای خیلی محکمی کار گذاشتند و شاهزاده برای اینکه ببیند درست عمل می کنند یا نه، خودش آنها را امتحان کرد. وقتی که شاهزاده با شلاق علامت حرکت داد، سُم اسب ها به جلو نرفت و پاهایشان تا شد. دهنشان کف کرد و با تمام قدرت شروع به کشیدن کردند؛ اما گاری ها یک وجب هم تکان نخوردند. بنابراین لیموها به شلاق های خیلی زیبایشان متوسل شدند و آنها را بی رحمانه شلاق زدند. چند گاری، چند سانتی حرکت کردند و شاهزاده با خوشحالی کف زد. سپس خودش وارد میدان شد و چپ و راست اسب ها را شلاق زد و یک عالمه تفریح کرد.شاهزاده تا توانست شلاق زد. اسب ها از بیم، دیوانه وار پاهاشان را خم می کردند. آن بازی بی رحمانه را شاهزاده ابداع کرده بود. در حقیقت، او شلاق زدن به اسب ها را دوست داشت و آن جشن ها را برای این ترتیب می داد تا خودش را تخلیه کند. 

ناگهان با شلاقی برافراشته، خشکش زد. پاهایش شروع به لرزش کرد. رنگ و رویش کاملاً پرید و زیر کلاه زردش، موهایش سیخ شدند. شاهزاده ی بینوا متوجه شد زمین، مقابل پاهایش شکاف برداشته است. زمین ابتدا یک تَرک برداشت، سپس یکی دیگر، بعد یک برآمدگی در وسط سنگفرش ظاهر شد. برآمدگی شکاف برداشت؛ شکاف وسعت یافت و در آخر یک سر و دو شانه و شخصیتی کوچک و شاد با کمک ارنج و زانو از خاک سربرآورد: پیازچه!

صدای تو دماغیِ موش کور که وحشت زده فریاد می زد؛ شنیده شد: «پیازچه، به عقب برگرد، راه را اشتباه آمده ایم!» اما پیازچه اصلاً گوش نمی کرد. قلبش به تپش افتاده بود، در مقابل، صورت عرق کرده و وحشت زده ی شاهزاده لیمو که شلاق را در دستش بالا آورده بود، مثل یک مجسمه ی نمکی، بی حرکت ایستاده بود. بدون اندیشیدن به عملکردش، به حاکم نزدیک شد و شلاق را از چنگش درآورد. آن را در دست گرفت و دو دفعه آن را در هوا به صدا درآورد. سپس با خشونت روی شانه های شاهزاده لیمو که از ترس زیاد خودش را به کناری کشیده بود، پایین آورد. پیازچه شلاق را بالا برد و دوباره به پایین آورد. سرانجام حاکم رویش را برگرداند و پا به فرار گذاشت. 

لیموریزه های دربار وحشت زده تلاش می کردند بگریزند. اما گاری ها ترمزهای محکمی داشتند و یک وجب هم حرکت نمی کردند. به این ترتیب لیموها را گرفتند و طناب پیچ کردند. شاهزاده لیمو فرصت یافت بر کالسکه ای سوار شود که در مسابقه شرکت نمی کرد و ترمز نداشت. او موفق شد به سرعت دور شود. حتی تصمیم نداشت به قصر برود. بلکه راه اردوگاه را در پیش گرفت. اسب ها را با چوب دستی می زد تا تندتر یورتمه بروند. اسب های رام، به حدی تند یورتمه رفتند تا اینکه کالسکه واژگون شد و شاهزاده لیمو با سر در انبار کود افتاد... 



۹۶/۰۱/۰۵
مدیر :