گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

آنچه در اینجا ارائه می شود، گزیده هایی ست از کتاب های مختلف در موضوعاتی همچون دین، سیاست، اجتماع، تاریخ... و همچنین مجموعه ای عکس که همگی توسط نویسندگان این وبلاگ گرفته شده است.
آدرس کانال ما در تلگرام:
telegram.me/gozideketab
gozideketab@

طبقه بندی موضوعی

احمد شاه مسعود

جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۰۴ ب.ظ

احمد شاه مسعود

به روایتِ صدیقه مسعود (همسرش)

نوشته ی شکیبا هاشمی و ماری فرانسواز کولومبانی

ترجمه ی افسر افشاری

نشر مرکز

272 صفحه.

 

 

سرآغاز سخن


صدیقه در افغانستان به دنیا آمده و فرزند جنگ است. او هفده سال داشت که کاملاً محرمانه با فرمانده مسعودِ سی و چهار ساله ازدواج کرد، نتیجه ی این ازدواج شش فرزند است. مطالب این کتاب را ماری فرانسواز کولومبانی روزنامه نگار مجله ی ال و شکیبا هاشمی رئیس سازمان غیردولتی افغانستان آزاد و دبیر اول سفارت افغانستان در اتحادیه ی اروپا که هر دو از دوستان صدیقه هستند، جمع آوری کرده اند. فرمانده مسعود خود وسیله ی ملاقات آن ها را فراهم آورده بود. در جریان این ملاقات، صدیقه پذیرفت کتابی درباره ی شوهرش بنویسد. مایل بود مسعود را بشناساند و به خصوص نشان دهد که همسرش همان گونه که همه جا توصیف می شود، نه تنها یک فرمانده جنگ بلکه پدر و همسری خارق العاده نیز بوده است.

احمد شاه مسعود بخش اعظم زندگی اش را در راه مبارزه برای ملتی صرف کرد که دردها و رنج های آن ها را تا اعماق روحش احساس می کرد. آزادی افغانستان هدف زندگی او بود. به موازات مبارزات روزمره ای که علیه دشمن انجام می داد، خواهان نهادهای رسمی بود تا استقلال، مردم سالاری، احترام به حقوق بشر، برابری مردان و زنان و سطح زندگی ای مانند سایر کشورهای دنیا در آن تضمین شود.

در حال حاضر بیشتر از هر زمانی افغانستان او را قهرمانی در ابعاد جهانی می داند که قادر بود وقایع را پیش بینی کند. و متأسفانه بیشتر اوقات پیش بینی هایش به حقیقت می پیوست. هنگام مسافرت به اروپا، نگرانی هایش را درباره تروریسم بسیار شفاف بیان و پیش بینی کرد که اگر امروز کشور ما دارد از آن آسیب می بیند، فردا این پدیده خود را به دروازه های غرب هم خواهد رساند. آنچه در آمریکا و سپس در اسپانیا و انگلیس روی داد دال بر صحت ادعای او بود و به راستی او به خاطر همین روشن بینی اش به قتل رسید.

در سال های اخیر کتاب های متعددی درباره زندگی احمد شاه مسعود به تحریر درآمده که اکثر آن ها در مورد زندگی سیاسی او نوشته شده است. اما برای اولین بار در این کتاب، همسرش که نزدیک ترین شخص به او بوده است، دیدگاه هایش را درباره او بیان می کند. مطالب این کتاب روشنگری خاصی در مورد زندگی خصوصی فرمانده مسعود که به دلایل امنیتی در سال های سخت جنگ و مقاومت در تاریکی مانده بود، به ارمغان می آورد.

 

آنچه در ادامه می آید، گزیده ای از بخش های مختلف کتاب است:


او، این مرد برجسته، خوش ذوق، فرهیخته، شیفته ی شعر و ادبیات و تاریخ، این قهرمانِ جنگ بر ضد شوروی، و مقاومت علیه طالبان که دختر ساده و بی تجربه ای مثل من را که در آن زمان هفده ساله بودم به همسری گرفت و به او عشق ورزید، احمد شاه مسعود است.

آنچه می خواهم تعریف کنم داستان یک عشق است و علاوه بر آن داستان زندگی خودم به عنوان یک افغانیِ مقیمِ دره ی پنجشیر که بیست و چهار سال جنگ را حس کرده است. همان قدر که اولین سال های عمر من در آرامش و خوشبختی سپری شد، سال های بعد از آن ناآرام و مصیبت بار بود. من در بازارک، دهکده ای کوچک در کنار رودخانه ی پنجشیر، به دنیا آمدم. اگر آرامش بخش ترین مناظر دنیا را تصور کنید، آن وقت جایی را که من در آن بزرگ شده ام، در نظرتان آمده است. خانه های کاه گلی که زیر درختان توت و زردآلو پراکنده بودند، سایه ی خنک بیدهای مجنون، فریاد شادی پسران جوانی که در رودخانه آب تنی می کردند، گوسفندان، مزارع کشت شده، باغ های سبزی کاری که اطرافشان را گل فرا گرفته بود... چندین بار شنیدم که شوهرم خطاب به من گفت: «نگاه کن کشورمان چقدر قشنگ است. آیا لیاقتش را ندارد که با تمام روح و جسم مان از آن دفاع کنیم؟»


شوهرم در 2 سپتامبر 1953م/ 1332ش در جنگلک به دنیا آمد. خانواده ی او نسبت به خانواده ی من طبقه ی اجتماعی بالاتری داشتند و «سرکده خیل» نامیده می شدند. امروزه فرزندان ما و برادران او نام مسعود را بر خود دارند.

اوائل سال های 1970م/1349ش کشور ما از نتایج خشکسالی و سیل های سهمگین رنج می برد. در سال 1973م/1352ش داودخان، که به شاهزاده ی سرخ معروف بود با کودتا قدرت را در دست گرفت و حکومت جمهوری را اعلام نمود. بعد از به قدرت رسیدن او، برنامه ها عوض شدند و اسلام از تعلیمات رسمی خارج شد. در همان سال ها، نهضتی مخالف حکومت وقت توسط جوانانی وطن پرست که ارزش های اسلامی و احساسات قوی ضد کمونیستی در سر داشتند تشکیل شد که توسط داودخان به سختی سرکوب شد. شوهرم یکی از آن ها بود و بسیاری مثل او که امروز از دنیا رفته اند. دیگرانی مثل گُلبُدین حکمتیار[1] یا عبدالرسول سیاف[2] که دیدگاه های افراطی تری داشتند هنوز زنده اند.


مسعود که دانشجوی مؤسسه ی پلی تکنیک بود، به همراه دوستانش اقدام به کودتا کردند تا دولت را که با کمونیست ها و شوروی رابطه ی نزدیکی داشت، سرنگون کنند. آن ها مأمور به شورش کشاندن دره بودند. قبل از سال 1975م/1354ش مسعود دانشجویی معمولی بود. بعد از این دوره او به یک نیروی مبارزِ مخفی، و برای کمونیست ها به راهزنی مسلح تبدیل شد! مردم قربانی تبلیغات کمونیست ها بودند و فکر می کردند که جبهه ی مقاومت از افراطیون مذهبی تشکیل شده است و در مقابل کمونیست ها را نماد نوگرایی و آینده می دانستند.


در سال 1978م/1357ش نورمحمد تره کی از سران حزب مارکسیستی خلق، قدرت را به دست گرفت و دستور قتل بیش از یک هزار نفر از جمله داودخان و خانواده اش را صادر کرد. کلمه ی «انقلاب» وارد واژگان ما، و روی پرچم رنگ قرمز جایگزین رنگ سبزِ اسلام شد. سرکوب و کنترل تشدید شد. همه ی اقدامات اصلاحی سیستم آموزشی متوقف شدند و صرفاً در راستای القای عقاید مارکسیستی و شست و شوی مغزی دانش آموزان قرار گرفتند. در کلاس شعارهایی مانند «دین مهم نیست و فقط کار و شراکت مهم هستند.» را به مغز ما فرو می کرند. نیروهای مقاومت را به عنوان راهزنان و وحشی هایی معرفی می کردند که بچه ها را می دزدند و به زن ها تجاوز می کنند و هرچه سر راهشان بیابند، می سوزانند...

امیر صاحب (احمد شاه مسعود) رئیس مقاومت بود. آن ها نه تنها از کشورشان، بلکه از اسلام که مورد تنفر کمونیست ها بود هم دفاع می کردند. امروزه از کلمه ی جهاد با بی احترامی یاد می شود و این به خاطر تروریست هایی است که به نام اسلام انسان ها را می کشند. اما آن زمان جهاد به معنی مبارزه ای مقدس و تعهدی برای آزادی محسوب می شد.


در 27 دسامبر 1979م/1358ش شوروی رسماً کابل را تسخیر کرد. رئیس جمهور حفیظ الله امین به قتل رسید و ببرک کارمل به جای او به قدرت رسید. بعد از آن امیرصاحب (احمد شاه مسعود) پایگاهش را در پرند سازماندهی کرد و ملاقات ما با یکدیگر آغاز شد! اولین باری که او را دیدم خیلی خوب به خاطر می آورم. وسط زمستان بود و سرما شدید. بعد از کمک به مادرم، برادر کوچکم را بغل کردم تا سربازانی را که در یک زمین بزرگ در حال آموزش بودند تماشا کنم. نشستم تا آن ها را در حال دویدن، سینه خیز رفتن، پریدن، و... تماشا کنم. مسعود آنجا بود و با افرادش که به نظر می آمد به او خیلی نزدیک اند می خندید. او به آن ها نحوه ی دست گرفتن سلاح را یاد می داد. آن قدر هوا سرد بود که بخار از دهانشان بیرون می آمد...

زندگی مجاهدین دشوار بود و خیلی وقت ها با شکم خالی مبارزه می کردند. مقاومت آن قدر از نظر مالی تنگدست بود که بدون کمک روستاییان خیلی دوام نمی آورد. خانواده های روستایی سخاوت مندانه از ذخیره های غذایی شان برمی داشتند و همیشه راهی برای سیر کردن مجاهدین پیدا می کردند. ملاها سعی می کردند تا حدی روال معمولی زندگی را حفظ کنند و ما را در مسجد یا زیر درختی جمع می کردند تا آموزش قرآن و خواندن و نوشتن را با ما ادامه دهند. اما خیلی زود تجمع مردم هدف اصلی دشمن شد؛ دشمنی که هنگام نشانه گیری از خود نمی پرسید که این تجمع، سیاسی است یا خانوادگی و بی محابا بمباران می کرد. چه کودکان زیادی که این چنین قتل عام شدند! به تدریج درس خواندن را متوقف کردیم...


روس ها همه چیز را سوزاندند. در پایین دره آتش عظیمی بر پا بود و مزارع، خانه ها، حیوانات و حتی مردان و زنان در آن می سوختند. همه ی آن هایی که داوطلبانه با این تصور که در این نزاع دخالتی ندارند، در دره مانده بودند، جان باختند و زغال شدند... سربازان از نقشه ی دقیقی پیروی می کردند: «روستاها را برای همیشه از روی نقشه حذف کنید و ساکنانشان را بکشید.» پسر عموی شوهرم را با سگش به درختی بستند و روی او بنزین ریختند. والدینش حتی نمی دانستند قطعات استخوان های پیدا شده متعلق به کدامشان است! یکی از پسرعموهای مادرم را در آتشی که هیزم آن صفحات قرآنی بود که در مقابل همه از قرآن می کندند، سوزاندند...

مردم وقتی دیدند از اشغالگران هر جنایتی برمی آید، پیر و جوان فوج فوج به نیروی مقاومت پیوستند. مبارزات خیلی سختی در جریان بود. تانک های سوخته بر جای ماندند تا بیست و پنج سال بعد شهادت بدهند. شوروی هشت بار به پنجشیر ما حمله کرد اما کاملاً بی فایده بود! قدرتمندترین و مدرن ترین ارتش دنیا هرگز به سربازان کهنه پوش ما پیروز نشد.

***

 

هیچ کس در دنیا نمی تواند تصور کند که در آن لحظه بر من چه گذشت. ذهن من خالی شده بود، گویی از حال رفته بودم، می لرزیدم، گرمم بود، سردم بود، دلم می خواست بخندم، گریه کنم، بگریزم... امیرصاحب! شوهر من! ماردم جمله اش را تکرار و اضافه کرد: «امیر صاحب تو را از ما خواستگاری کرده است. نظرت چیست؟ پدرت از من خواسته که دراین باره با تو گفتگو کنم.»

چه فکری می توانستم بکنم! دختر جوانی بیش نبودم که در یک خانه ی دورافتاده و در قلب منطقه ای دورافتاده تر و در حال جنگ، زندگی می کردم و حالا قهرمانی تمام و کمال، و مرد اسطوره ای مقتدری مثل او که همه ی دنیا درباره اش صحبت می کردند از من خواستگاری کرده بود!

او(احمد شاه مسعود) تصمیم گرفت مستقیماً با خودم صحبت کند. ممکن است این برای خیلی ها بی اهمیت جلوه کند. اما در افغانستان چنین نیست. در کشور ما، هنگام ازدواج هیچ وقت عقیده ی دختران جوان ر ا، حتی اگر مخالف باشند یا گریه کنند، نمی پرسند و آن ها را مجبور به ازدواج می کنند به همین خاطر حوادث ناگوار و خودکشی بسیار رواج دارد.

مادرم وقتی به من خبر داد که امیرصاحب می خواهد با من ملاقاتی داشته باشد وحشت زده شدم. در حالی که سر تا پا لباس سبزرنگی بر تن داشتم و به مادرم چسبیده بودم، لرزان وارد اتاقش شدم. آن قدر خجالت می کشیدم که با صدای بسیار آهسته ای به او سلام کردم. با مهربانی و ملایمت فراوان گفت که چقدر از ازدواج با من خوشحال است. در ادامه برایم توضیح داد که عقیده دارد نباید به یک دختر جوان ازدواج را تحمیل کرد و دوست دارد نظر مرا درباره ی این وصلت و نکات مهم دیگر بداند. سرم را پشت شانه ی ماردم قایم کرده بودم و کلمه ای بر زبان نیاوردم.

«ابتدا بگو مرا به همسری ات قبول داری؟ مرا و کوله بار سنگینی که بر دوش دارم؟»

نه می توانستم به او نگاه کنم و نه حتی او را مورد خطاب قرار دهم. بدون این که بخواهم کفر بگویم، گویی خدای روی زمین بود که با من صحبت می کرد. به مادرم رو کردم و جواب دادم: «بله»

بارها از شوهرم شنیدم که می گفت «کشور ما باید به زنان احترام بگذارد و پست های مهم را به آنان واگذار کند. اسلام خواهان پنهان کردن آن ها نیست بلکه برعکس مایل است آن ها را از بندهای سنت برهاند.» تاریخ بهترین گواه این مدعاست. در سال 1992م/1371ش، زمانی که به کابل، که از کنترل روس ها خارج شده بود رفت، علی رغم عقیده ی بعضی از نزدیکانش، زنانی را که در بیمارستان ها، اداره ها، رادیو و تلویزیون کار می کردند، در سِمتِ خودشان نگه داشت...

***

 

ارتش شوروی کشورا را ترک کرده بود. ما تلویزیون نداشتیم اما ظاهراً تمام دنیا تصاویر نمادین تانک هایی را که جاده را در جهت عکس می پیمودند، دیده بودند. در حالی که مبارزه علیه نجیب الله رهبر حزب کمونیست ادامه داشت، مبارزه ی دیگری رخ می نمود. مبارزه ی مسعود علیه گلبدین حکمتیار رئیس حزب اسلامی. جاه طلبی های حکمتیار که مورد حمایت پاکستان و وسیله ای برای تسلیم افغانستان بود، کشور را در جنگ داخلی بی رحمانه ای غرق می کرد. در طول جنگ علیه شوروی، هر اندازه هم که درگیری ها شدید بود امیرصاحب همیشه فرصت استراحت داشت، اما اکنون حتی موقعی که با بچه ها بازی می کرد، او را غمگین و غرق در افکارش می دیدم. شوهرم وزیر دفاع شد و سال بعد که ربانی(رئیس جمهور وقت) حکمتیار را به عنوان نخست وزیر برگزید، مخالفتی نکرد. چرا باید علیرغم میل باطنی اش، چنین اتحادی بین او و حکمتیار دشمن همیشگی اش که پاکستان او را مسلح کرده و بدترین جنایات را مرتکب شده و یک افراطی آشکار است، صورت بگیرد؟ او بعدها برایم توضیح داد که: «وقتی زندگی سیاسی کشورم را بهتر شناختم فهمیدم که بعد از حمله ی شوروی، باید هدفمان  را احیای وحدت ملی افغانستان قرار می دادیم و این کار باید به هر قیمتی عملی می شد.»

حکمتیار عضوی از دولت بود اما در آن شرکت نمی کرد. او اتحاد مسعود و ربانی با کمونیست قبلی، ژنرال رشید دوستم را بهانه قرار داده بود به پایتخت حمله کرد تا قدرت را به تنهایی به دست بگیرد. کابل موشک باران شد و آن چه که شوهرم بیشتر از هر چیز از آن می ترسید اتفاق افتاد: افغان ها به جان هم افتادند! قبل از ورود به شهر و بعد از سقوط قدرت کمونیستی، مسعود همه ی سربازانش را گرد هم آورد تا با ادای سوگند به قرآن از هر گونه رفتار تهاجمی بپرهیزند. او می ترسید جوانانی را که از سن پانزده سالگی در کوه ها و با شکم خالی جنگیده اند به حال خود رها کند. از قبل آن ها را آگاهی داد که از  لذات و ثروت های نادرستی که با آن ها مواجه می شوید بپرهیزید. از کودکان و زنان حمایت کنید، گویی که فرزندان و خواهران خودتان اند. همیشه مثل یک مسلمانِ خوب رفتار کنید.


بعضی شب ها از خواب می پریدم و او را می دیدم که به نماز ایستاده و از خدا می خواهد تا جنگ داخلی را در افغانستان متوقف کند. یک بار حتی صدای گریه ی او را هم شنیدم. در دشوارترین لحظات جنگ با روس ها هرگز چنین حالتی را از او ندیدم. با قلبی شکسته به او ملحق می شدم و به آرامی در کنارش می نشستم. از من می پرسید: «چه می بینی؟ موهای سفیدم را؟ اما از این که در تسکین رنج های ملتم ناتوانم تا عمق استخوان هایم هم سفید شده اند.»

زمستان 1994م/1373ش ژنرال دوستم، کمونیست سابق با اتحاد با گلبدین حکمتبار افراطی به مسعود خیانت کرد. بمباران کابل تشدید شد و خانه ی ما در جبل السراج یکی از هدف های آن بود... می دانستم که خطر دائماً جانش را تهدید می کند. یک شب که خیلی دیر برگشته بود،از خواب بیدار شدم و احساس کردم مثل همشه نیست. در حالی که لبخند عجیبی روی لب داشت گفت: «من امروز در دو قدمی مرگ بودم.»


زندگی در کابل مثل جاهای دیگر وحشتناک بود. هر روز خبردار می شدیم که چندین خانواده در بمباران دیشب زیر آوار دفن شده اند. قطعات متلاشی شده ی اجساد را از گوشه و کنار جمع می کردند، اجساد در گورهاتی دسته جمعی دفن می شدند. هر شب بی آن که مطمئن باشیم آیا فردا صبح از خواب بیدار خواهیم شد یا نه، به خواب می رفتیم. زنان صبح با شوهرانشان خداحافظی می کردند، بدون آن که مطمئن باشند شب هنگام دوباره آن ها را خواهند دید. این صحنه های غم انگیز در مقابلِ نگاه بی تفاوت کمیته های بین المللی و عدم حضور آن ها در کشور رخ می داد.


طالبان به تدریج کشور را می بلعید. امیرصاحب حالا دیگر می دانست با چه کسانی طرف است و آن ها حاضر به انجام چه کارهایی هستند؛ اعدام ها، قطع عضو کردن ها، محبوس کردن زنان، بستن مدارس و... توسط پیروانشان که یکی از یکی دیوانه تر بودند. آن ها شهر به شهر پیشروی می کردند. جلال آباد، سوروبی... و نهایتاً کابل را که حکمتیار آن را مقر حکومتش قرار داده بود از غرب و جنوب محاصره کردند. حکمتیار که از جانب حامیان پاکستانی اش رها شده بود، عقب نشینی کرد و با امیرصاحب از در آشتی در آمد اما دیگر برای تغییر جریان حوادث خیلی دیر شده بود.


مسعود به استثنای سفرهای کوتاهش به پاکستان و تاجیکستان، هیچ وقت کشورش را ترک نکرد و با این که چندین دولت خارجی بارها به اصرار از او دعوت کرده بودند، همیشه پیشنهاد آن ها را رد کرد. این بار، از طرف رئیس پارلمان اروپا به فرانسه دعوت شده بود. می گفت موقعیت روز به روز وخیم تر می شود و او وظیفه دارد برای جامعه ی جهانی توضیح دهد که افغانستان دیگر نمی تواند به مدت طولانی سپر بلای انسانی در مقابل تروریسم باشد. او می گفت که به این سفر امیدوار است و از آنجا که اروپا قدرت بزرگی است و در این سفر، رؤسای دولت ها از او به عنوان یک رئیس دولت استقبال خواهند کرد، بهتر خواهد توانست صدای ملت مان رابه گوش جهانیان برساند. او در پارلمان اروپا روی همان چیزی که مدت های مدید در پنجشیر و دوشنبه تکرار کرده بود، تأکید کرد: «شرایط حاکم بر افغانستان مسئله ای منطقه ای نیست، بلکه جهانی است و اگر به ما کمک نشود در کوتاه مدت، تمام جهان تهدید خواهد شد.» متأسفانه چند ماه بعد حادثه ی یازده سپتامبر در نیویورک، مؤید حرف های شوهرم بود.

ترور مسعود که دو روز قبل از کشته شدن هزاران آمریکایی در 11 سپتامبر 2001م/1380ش صورت گرفت، ثابت کرد که تروریسمی که سال ها به کشور کوچک ما آسیب رسانده، قادر است همزمان به بزرگترین قدرت جهان هم حمله کند. اگر آمریکایی ها قبل از 11 سپتامبر آن چنان که شوهرم به آن ها هشدار داده بود، به خطرات بن لادن و ملاعمر توجه نشان داده بودند، شاید از مرگ او و بسیاری دیگر جلوگیری می شد. شهادت او چشم کسانی را که بی ثمر به آنان هشدار داده بود خیلی دیر باز کرد. او در مواقع ناامیدی تکرار می کرد: «چرا سکوت تنها مخاطب من است؟»

***

 

 

آن ها او را از سردخانه بیرون آورده بودند تا قبل از رسیدن من آماده باشد. مرد مقتدری که آن همه برای من محبوب و قابل احترام بود، اکنون تبدیل به جسدی رنگ پریده شده بود. موهای زیبایش تماماً سوخته و جسمش پر از جراحت بود. پسرم در حال که خودش را روی پدرش انداخته بود فریاد می زد: «بابا چرا از پیشم رفتی؟ من انتقامت را می گیرم و با دشمنانت مبارزه خواهم کرد» ماردم او را در آغوش گرفت و گفت: «نه پسرم خدا از آن ها انتقام خواهد گرفت.» پسرم دیوانه وار گریه می کرد. این مرد کوچک یازده ساله که می خواست اسلحه در دست بگیرد، غرق ناامیدی بود ومن نمی توانستم هیچ کاری برای آرام کردنش بکنم...

 

 



[1] . گلبدین حکمتیار رهبری حزب اسلامی را که از طرف پاکستان و عربستان سعودی حمایت می شد بر عهده داشت. او اهل قندوز در شمال افغانستان است و از نظر قومی پشتو است.

[2] . عبدالرسول سیاف بنیان گذار حزب اتحاد اسلامی است. او با عربستان سعودی در ارتباط نزدیک بوده و عمدتاً از جانب آن ها پشتیبانی شده است. 

۹۶/۰۱/۱۸
مدیر :