گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

آنچه در اینجا ارائه می شود، گزیده هایی ست از کتاب های مختلف در موضوعاتی همچون دین، سیاست، اجتماع، تاریخ... و همچنین مجموعه ای عکس که همگی توسط نویسندگان این وبلاگ گرفته شده است.
آدرس کانال ما در تلگرام:
telegram.me/gozideketab
gozideketab@

طبقه بندی موضوعی

به دنبال امیر کبیر

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ب.ظ
 به دنبالِ امیرکبیر   
 نوشته ی محمد حسینی 
 انتشارات ققنوس  
 120 صفحه. 

 سرآغاز سخن 
 
 برای قضاوت درباره ی یک دوره ی تاریخی باید به شرایط سیاسی - اجتماعی آن  دوره توجه داشت و از همه ی اتفاقات و ریشه های آن باخبر شد، معیارهای  عرفی و اخلاقی زمان مورد نظر را در نظر گرفت، سلایق و علایق شخصی را  کنار گذاشت و آن گاه قضاوت کرد.
  
 در این که پادشاهان قاجار گاه با بی کفایتی آسیب های فراوان به سرزمین ایران  رسانده اند، در این که در دوره ی حکومت آنان بخش قابل توجهی از خاک ایران  به تصرف بیگانگان درآمد و رفتارهای ظالمانه با ملت بی حساب بود، تردیدی  نیست، اما باید در نظر داشت که آقامحمدخان قاجار توانست ایران را که پس از  مرگ نادر در آستانه ی تجزیه ی کامل بود، بار دیگر یکپارچه کند. باز در همین  دوره ی قاجاریه است که روابط با دیگر کشورها رونق می گیرد و این گرچه گاه  باعث درازدستی این کشورها می شود، اما حکومت و ملت ایران را با  دستاوردهای علمی – صنعتی دیگر کشورها آشنا می کند. و باز مدارس جدید و  چاپخانه و روزنامه و بانک و پست و تلگراف در دوره ی قاجاریه تأسیس می  شود، نخستین دانشجویان ایرانی در این دوره به خارج اعزام می شوند و سرانجام  جنبش آزادیخواهانه ی مشروطه، به رغم کارشکنی ها و مخالفت های فراوان  دربار، در این دوره آغاز می شود و به انجام می رسد. 

 میرزا تقی خان امیر کبیر در حدود سال 1220 ه.ق در هزاوه، در اطراف  اراک، به دنیا آمد. درباره ی کودکی او اطلاعات فراوانی در دست نیست و همین  قدر می دانیم که پدرش، کربلایی قربان، آشپز قائم مقام فراهانی بود و تقی در  کلاس های درس پسران و برادرزاده ی قائم مقام شرکت کرد و در دستگاه آن  وزیر کاردان به خوبی تربیت شد. پاکی، هوش، لیاقت، صداقت، مردم دوستی، و  کاردانی میرزاتقی از او صدراعظمی شایسته ساخت، چنان که درباریان نالایق و  حاسدانِ فاسد و زیاده خواهان بیگانه به هراس افتادند و مرگش را رقم زدند. 
 ...   


 گزیده ای از متن کتاب:    

 کربلایی قربان، مجمعه ی غذای امیر زاده ها را آماده کرده و منتظر بود تا  پسرش را با وظیفه ی تازه اش آشنا کند: «تقی جان، از امروز تو باید غذای بچه  ها را ببری. البته امروز من هم با تو می آیم.» تقی مخالفتی نداشت. می دانست  که پسرهای ابوالقاسم فراهانی در عمارت اربابی درس می خوانند. از مطبخ تا  کلاس درس فقط چند دقیقه راه بود. پس می شد غذای آن ها را برد و زود  برگشت و رفت دنبال بازی. 

 کربلایی مجمعه را روی سر گذاشت و جلو رفت و تقی به دنبالش. کربلایی در  زد. همهمه ی کلاس خاموش شد و کربلایی و تقی وارد کلاس شدند. کربلایی  گوشه ی اتاق سفره پهن کرد و غذاها را در آن چید. تقی تا به حال به کلاس درس  نیامده بود و برایش عجیب بود که چطور این همه مدت این بچه ها پشت میزهای  کوتاه بی حرکت می نشینند. نمی دانست توی کلاس چه می گذرد که می تواند  بچه ها را آرام نگه دارد.  

 «برویم پسرم.» کار کربلایی تمام شده و سرنوشت تقی رقم خورده بود. اگر  فاصله ی مطبخ تا کلاس درس را به سرعت طی می کرد و غذاها را کمی زودتر  تحویل می گرفت، می توانست چند دقیقه پشت در کلاس بماند و به گفته های معلم  گوش بدهد. کار هر روزش همین بود. مجمعه را زمین می گذاشت و می ایستاد  به گوش دادن. دیگر فهمیده بود کلاس درس چه جور جایی است. فهمیده بود معلم  کسی است که خیلی چیزها می داند و دانسته هایش را به شاگردان یاد می دهد. اما  حیف که هر روز فقط چند دقیقه فرصت داشت. بعد از غذا کلاس درس تعطیل  می شد و قبل از آن هم تقی اجازه نداشت به عمارت اربابی برود.  

 «چطور نمی دانی محمد؟! تو بگو علی!» تقی صدای قائم مقام را از پشت در می  شنید. 
 
 «تکرار می کنم، پادشاهی قاجار از چه سالی و با تاجگذاری چه کسی آغاز می  شود؟» تقی پا به پا کرد. نمی دانست چه کار باید بکند. علی هم جوابی نداده بود.  «تو بگو اسحاق.» اسحاق هم چیزی نگفت. 
 
 تقی به دیوار تکیه داد. باید می رفت داخل. اما امروز مثل همیشه نبود. واقعاً نمی  دانست چه باید بکند. فقط باید غذا را توی سفره می گذاشت و برمی گشت یا می  ماند و می گفت که جواب سؤال را می داند؟  

 جواب سؤال را می دانست. نه نمی توانست سکوت کند. مجمعه را برداشت،  آهسته در زد و وارد شد. قائم مقام پشت به او ایستاده بود. محمد و علی و اسحاق  گوشه ی اتاق ایستاده بودند و به زمین نگاه می کردند. معلم خجالت زده به قائم  مقام نگاه می کرد. تقی مجمعه ی غذا را زمین گذاشت.
  
 «سال 1210 ه.ق با تاجگذاری آقا محمد خان در تهران.» قائم مقام برگشت و به  تقی نگاه کرد. 

 «چیزی گفتی تقی؟» «عرض کردم سال 1210.» قائم مقام به تقی لبخندی زد و  برگشت.  
 
 «کدامتان می دانید رستم دستان به دست که کشته شد؟» محمد و علی و اسحاق که  ساکت ماندند، تقی آهسته گفت: «اجازه هست من بگویم؟» قائم مقام بار دیگر  برگشت. گفت: «بگو اگر می دانی.» 

 تقی آرام و شمرده، همان طور که از پشت در شنیده بود، گفت: «رستمِ بزرگ،  پهلوان اسطوره ای ایران به دست برادر نابکارش شغاد کشته شد.» قائم مقام که  دیگر چشم از تقی برنمی داشت. گفت: «آفرین، و نام فرزند رستم چیست؟»  «سهراب» «وهمسایه ی شمالی ایران چه نام دارد؟» «روسیه» 

 «این ها را از که آموخته ای تقی؟» تقی که به زمین نگاه می کرد، آهسته گفت:  «از حضرت استاد.» قائم مقام به معلم نگاه کرد. معلم شانه هایش را بالا برد و  گفت: «بنده بی اطلاعم جناب قائم مقام.» 

 قائم مقام به تقی نگاه کرد. پرسید: «چگونه و چه وقت؟» «پیش از آوردن غذای  آقازاده ها پشت در کلاس گوش می ایستم و می آموزم.» قائم مقام به تقی نزدیک  شد و مویش را نوازش کرد. «آفرین پسر. درس خوبی به این شاگردان تنبل  دادی. حالا برو و از پیشکارم هدیه ای شایسته بگیر.» 

 اشک توی چشم های تقی حلقه زد و از گونه اش غلتید. قائم مقام با مهربانی  نگاهش کرد. «چرا ناراحت شدی تقی؟» تقی توانست با بغض و گریه بگوید:  «من از پیشکار شما هدیه نمی خواهم.» قائم مقام لبخندی زد و با مهربانی گفت:  «پس چه می خواهی؟» تقی سر به زیر اما محکم گفت: «شرکت در کلاس درس  حضرت استاد.» 

 با موافقت قائم مقام، تقی در کلاس درس شرکت کرده بود. درس خوانده بود. رشد  کرده بود و باسواد شده بود. 

 ...  


از صدارت امیرکبیر مدتی می گذرد. امیرکبیر با روی کارآمدن و باخبر شدن از  زورگویی اوباش شهر، دستور داده بود هرکس شراب بنوشد و مزاحم مردم شود،  به شدت به مجازات برسد. 
 
 «هرکس جرئت دارد جلو بیاید!» مستخدم سفارت روس قَمه در دست در میدان  منوچهرخانی می چرخد. مردم با هراس و تعجب نگاهش می کنند. این جا و آن  جا بساط چند فروشنده درهم و برهم به زمین ریخته است.  

 «گفتم که جرئت ندارید. اصلاً از حالا این گذر بسته است. هرکس بخواهد رد  شود باید پول بدهد. یا پول بدهید یا زانو بزنید و رد شوید.» چند نفری که از  معطل شدن و گرما به شدت کلافه شده اند پا پیش می گذارند تا بگذرند، اما مرد  مست قمه اش را بالای سر می چرخاند و به سویشان حمله می کند.

 «چه غلط ها. گفتم یا پول بدهید یا زانو بزنید.» مرد مست که سکوت جمعیت  جسورش کرده است به سمتی می رود که چند زن ایستاده اند. «آهای! صبر کن  ببینم.» یکی از کاسب های محل است. مستخدم سفارت برمی گردد. «کی بود که  چیزی گفت؟» کاسب جوان جلو می رود و مقابل مستخدم سفارت می ایستد. دو  مرد با هم درگیر می شوند. گرد و خاک به پا می شود و لحظه ای بعد جوان  زخمی است اما قمه هم از دست مرد مست به زمین افتاده است. مردم به سمت  مستخدم سفارت حمله می کنند و مستخدم پا به فرار می گذارد تا فردا که به  دستور امیرکبیر دستگیر و محاکمه می شود. 

 تا به حال سابقه نداشته است مأموران حکومت ایران، یکی از کارمندان سفارتخانه  های خارجی را دستگیر و محاکمه اش کنند. میدان توپخانه مملو از جمعیت است.  قبل از این که محکوم به میدان آورده شود، امیرکبیر و منشیانش از راه می رسند.  مردم راه باز می کنند و کنار می روند. مدت هاست که مردم ایران، صدراعظمی  را این گونه دوست نداشته اند. با اشاره ی امیرکبیر دو نگهبان می روند و لحظه  ای بعد مرد محکوم را می آورند. از آن گردنکشی و رجز خوانی دیگر اثری  نیست. «اشتباه کردم ای امیر بزرگ، ندانستم...» 

 امیر سر تکان می دهد و حرف مرد را قطع می کند. «می دانستی که نباید چنین  کاری می کردی، اما خود را وابسته ی قدرت می دانستی و گمان می بردی  مجازات نخواهی شد. اما تو و همه باید بدانند قانون نباید قدرتمند و ضعیف  بشناسد. همه باید بدانند هیچ کس حق ندارد امنیت و آسایش مردم را به هم بزند.»  «مطابق قانون بزنیدش.» مأموری که شلاق به دست دارد، اولین ضربه را فرود  می آورد. 

 مستخدم سفارت التماس می کند: «امیر بزرگ خواهش می کنم گذشت کن.» امیر  جواب می دهد: «آن مردمی که تیغ به رویشان کشیده بودی گذشت نمی کنند.  بزنیدش.»  

 هنوز چند ضربه فرود نیامده است که پیکی با شتاب به میدان توپخانه پا می گذارد  و رو به مأموران فریاد می زند: «دست نگاه دارید.» بعد با عجله به سمت  امیرکبیر می رود و نامه ای را به سمت او می گیرد. «نامه ای فوری است از  سفارت روس.» امیرکبیر پاکت را می گیرد، اما بی آنکه بازش کند، زیر زانویش  می گذارد و به مأمور که مردد مانده است اشاره می کند تا به تنبیه محکوم ادامه  دهد. پیک لحظاتی به امیرکبیر و مستخدم روس نگاه می کند و به سرعت میدان  را ترک می کند. کمی بعد پیک دیگری می رسد. «جناب صدراعظم تمنا می کنم  نامه را هم اینک بخوانید.» امیر نامه را می گیرد و باز زیر زانو می گذارد.  شلاق خوردن محکوم به پایان می رسد و قبل از این که امیرکبیر بلند شود، منشی  نامه ها را به یادش می آورد. امیرکبیر به منشی اش نگاه می کند، لبخند می زند  و می گوید: «می دانم که درباره ی تنبیه نکردن این غلام است.» نامه ها را باز  می کند، می خواند و رو به منشی می گوید: «همان است که گفتم. جواب بنویسید  که چون این غلام در حال مستی نزدیک تکیه ی منوچهرخانی بدمستی و هرزگی  کرده است، ما فعلاً اندکی او را تنبیه کردیم و حال، می فرستیمش به سفارت شما  که شما هم او را تنبیه نمایید. ولی خوب است که بعدها دیگر این قبیل غلام های  هرزه را نگاه ندارید، زیرا اسباب توهین به سفارتخانه می شوند. 

  ... 


 «یاداشت کنید میرزا محمدحسین!» میرزا محمدحسین فراهانی از روی کاغذهای  سفید کنار دستش، ورقی برمی دارد و برگه ای را که مشغول مطالعه ی آن بود  کنار می گذارد. «بفرمایید جناب امیرکبیر.» 

 امیرکبیر آرام و شمرده می گوید تا منشی اش بنویسد: «معلم پیاده نظام، یک نفر؛  معلم توپخانه، یک نفر؛ معلم هندسه، یک نفر؛ معلم معادن، یک نفر.» 

 میرزا محمدحسین عموزاده ی قائم مقام است و در سفر ارزروم با امیرکبیر آشنا  شده است.  امیرکبیر به منشی نگاه می کند: «بنویسید میرزا محمدحسین: یک معلم  حکمت و جراحی و تشریح، یک معلم سواره نظام و یک داروساز. حالا بروید و  دقیق حساب کنید که مخارج استخدام این معلمان از اتریش، همراه با رفت و آمد و  اقامتشان برای شش سال چقدر پول لازم دارد.»

 میرزا محمدحسین با تعجب به امیرکبیر نگاه می کند: «از اتریش جناب صدر  اعظم؟» «بله از اتریش میرزا محمدحسین.» «اما دولت روس و انگلیس...»  «می دانم، اما نباید به قوت گرفتن این دو دولت در خاک ایران کمک کرد.»  «اجازه نخواهند داد.» «دولت عِلیّه ی ایران از روس یا انگلیس اجازه نمی  گیرد.» 

 میرزا محمدحسین که گفته های امیر را به دقت یادداشت کرده است، میزش را  مرتب می کند و بلند می شود. امیرکبیر به آخرین گزارش های ساخت دارالفنون  که لحظه ای قبل آورده شده است نگاه می کند. از وقتی مدرسه ها و دانشگاه های  مختلف روسیه را دیده است، یک لحظه از فکر ساختن این مدرسه بیرون نیامده  است. تمام تلاشش برای به اتمام رساندن این مدرسه است، اما کار سخت پیش می  رود و پول به میزان کافی نیست. امیر خواندن نامه ای را آغاز می کند. گزارشی  است درباره ی بیماری آبله و همه گیر شدن آن. با این که بعد از راه اندازی  روزنامه ی وقایع اتفاقیه بارها درباره ی آبله هشدار داده شده است، مردم هنوز به  راحتی حاضر نمی شوند کودکان خود را به دست آبله کوب ها بسپارند. امیر قلم  برمی دارد و می نویسد: «از آن جا که دولت نگران سلامت اطفال ملت است،  آبله کوبی در سراسر ایران امری است اجباری و خاطیان پنج تومان جریمه  خواهند شد.» 
 
 امیر شماره ی جدید وقایع اتفاقیه را برمی دارد. از این که سرانجام این روزنامه  جایگاه مناسب خود را یافته است، خوشحال است. حالا هم دولت از اوضاع جهان  آگاه می شود و هم مردم از اخبار مطلع می شوند. البته روزنامه شرایط سختی را  پشت سر گذاشته بود. دولتمردان به آنچه در ایران و جهان می گذشت اعتنا نمی  کردند و مردم باسواد کم بودند؛ ضمن این که مردم مثل همیشه که به هر چیز تازه  ای با تردید و بی اعتمادی نگاه می کردند، از روزنامه هم استقبالی نمی کردند.  امیرکبیر قانونی وضع کرده بود و گفته بود، حاجی میرزا جبار، مدیر روزنامه  در وقایع اتفاقیه بنویسد: «امناء و ارکان دولت و مقربان حضرت و عُمال و  مباشرین و عموم صاحب منصبان نظام بر سبیل حکم دیوانی از این روزنامه باید  بگیرند.» بعد هم توصیه و تأکید کرده بود مقالات را با زبان ساده بنویسند و در  نوشتن صادق باشند تا توجه عموم مردم جلب شود. 

 ... 


 هوای پایتخت از شایعه ها مسموم است. از دربار تا دورترین کوچه های شهر از  بی اعتنایی شاه به صدراعظم می گویند. به نظر می رسد که مَهدعُلیا (مادر  ناصرالدین شاه) و همپیمانانش سرانجام موفق شده اند شاه را نسبت به امیرکبیر  بدبین کنند. به شاه گفته اند: «بعید نیست میرزا تقی قصد داشته باشد عباس میرزا  (برادر ناتنی ناصرالدین شاه) را به شاهی برساند و شما را عزل نماید.»  گفته  اند: «احتمال می رود قصد دشته داشته باشد با نابودی شما خود به تخت سلطنت  بنشیند.»  گفته اند: «از ابتدا سعی داشت با کم رنگ کردن نقش شما در حکومت،  زمینه را برای سلطنت خود آماده کند.»  گفته اند: «در سراسر کشور همه از او  فرمان می برند و نه از حضرت همایونی.»  گفته اند: «پیش از آنکه موفق شود،  مجازاتش نمایید.» 

 امیرکبیر برای شاه نامه می نویسد تا توطئه ها را خنثی کند، اما ظاهراً دشمنی  های چند ساله کاملاً به نتیجه رسیده اند و شاه هرچند به وضوح چیزی نمی گوید،  اما دیگر به امیرکبیر اعتمادی ندارد. 

... 


 عزت الدوله (همسر امیرکبیر، و خواهر ناصرالدین شاه) با هراس نگاهش می کند. در این چهل روز امیر را لحظه ای تنها نگذاشته است. هر غذایی آورده اند  پیش روی همه اول خود از آن خورده است و بعد به امیر اجازه ی خوردن داده  است. می داند هیچ کس جرئت نمی کند خواهر شاه را بکشد. حتی اگر شاه دستور  داده باشد، هیچ کس او را نخواهد کشت. همه از پشیمان شدن شاه و مجازات قاتل  خواهند ترسید و دست به خون خواهر شاه آلوده نخواهند کرد. 

 امیر به سوی در می رود. «صبر کنید امیر، تنها بیرون نروید.» «به حمام می  روم ملکزاده خانم...» امیر سعی می کند عزت الدوله را آرام کند. «شما بمانید  خانم. آسوده باشید. دولت برای خدمت به من احتیاج دارد.» 

«میرزا تقی خان کجاست؟» حاملان فرمان شاه از راه رسیده اند. «گفتم تقی خان  کجاست؟» فرمانده گماشتگانِ باغ با تعجب از این همه عجله با دست سمتی را  نشان می دهد. «در حمام» 

 گماشته ی امیر که پشت در حمام نگهبانی می دهد، جلو می رود تا ببیند کیستند و  چه می خواهند. «اگر حرکت کردی و باخبرش کردی، به حکم دولت سر خود را  به باد خواهی داد.» گماشته در سکوت می ایستد، حاملان دستخط وارد حمام می  شوند و صدای پا در دالان خلوت می پیچد. قدم به قدم نزدیک می شوند. امیر به  اطراف نگاه می کند. راهی برای فرار نیست. و اگر باشد به کجا بگریزد؟ چرا  بگریزد؟ مشتی آب به صورت می زند. می داند که همه چیز به آخر رسیده است.  نگاه می کند و سر دسته شان را می شناسد. حاج علی خان مراغه ای است. همان  که امیر کمکش کرده بود و مقام فراشباشی گری را به او سپرده بود. 

 «می دانم برای چه کاری آمده ای، اما چرا تو؟» «چرا من نباشم؟ مدت هاست که  نوکر میرزا آقاخان نوری هستم، ای امیر سابق.» «می توانم وصیت کنم؟» «نه!» «می توانم شیوه ی مرگ خودم را انتخاب کنم؟» «بله» 

 امیر به دلاک حمام اشاره می کند که از ترس گوشه ای نشسته است. «بیا و  ناراحت نباش. رگ های هر دو بازویم را بزن مرد. راحتم کن.» 

 ساعتی بعد شیون عزت الدوله از باغ فین کاشان تا دورترین نقاط ایران پژواک  می یابد.

 ...

۹۵/۱۲/۲۷
مدیر :