گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

آنچه در اینجا ارائه می شود، گزیده هایی ست از کتاب های مختلف در موضوعاتی همچون دین، سیاست، اجتماع، تاریخ... و همچنین مجموعه ای عکس که همگی توسط نویسندگان این وبلاگ گرفته شده است.
آدرس کانال ما در تلگرام:
telegram.me/gozideketab
gozideketab@

طبقه بندی موضوعی

جنگ های عجیب و غریب

جمعه, ۱۷ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۲۶ ب.ظ


جنگ های عجیب و غریب

نوشته ی مارتین آوور

ترجمه ی فرشته مهرابی و احمد کشاورزی

انتشاراتِ نقش مینا

119 صفحه.


درباره ی نویسنده:

مارتین آوور (Martin Auer) در تاریخ 14 ژانویه 1951 در وین اتریش متولد شد. پس از آغاز تحصیلات پایه در رشته ی زبان و ادبیات، تاریخ آلمان و اصول ترجمه به فعالیت در تئاتر پرداخت. به مدت هفت سال به کار بازیگری، موسیقی و نمایشنامه نویسی و تئاتر اشتغال داشت. علاوه بر این او بنیانگذار یک گروه موسیقی شد و در آن به عنوان یک ترانه سرای ماهر فعالیت می کرد و هنر خود را در این زمینه در جشن تولد بچه ها به نمایش می گذاشت. او همچنین به عنوان یک نویسنده ی توانا برای تبلیغات و مراکز و مؤسسات ارتباط جمعی مطرح بود و برای روزنامه های گوناگون مقاله می نوشت.

در سال 1986 اولین کتاب او برای کودکان منتشر شد. سالهای سرشار از موفقیت بیش از 20 عنوان کتاب و تعداد بیشتری از مجموعه اشعار وی منتشر شد. او هم اکنون علاوه بر نوشتن شعر و نثر برای کودکان و بزرگسالان، به انتشار شعر و نمایشنامه های رادیویی می پردازد. از این گذشته او در زمینه ی پروژه های ادبی اینترنت نیز فعالیت پیگیر دارد.


درباره ی کتاب:

«جنگ های عجیب و غریب» یکی از آثار پر سر و صدا و موفقیت آمیز مارتین آوور، به بیش از 25 زبان زنده دنیا ترجمه شده است. وی خود درباره ی این کتاب می گوید:

مجمع عمومی سازمان ملل متحد، سال 2000 را به عنوان «سال صلح بین فرهنگ ها و تمدن ها»، نامید. به همین مناسبت، من تصمیم گرفتم که این مجموعه­ ی داستانی را بنویسم. داستان هایی که در این مجموعه گردآوری شده اند، در پی آن اند که مخاطب خویش را هر چه بیشتر به فکر کردن ترغیب کنند. این داستان ها می خواهند این حس را در ما برانگیزند که چگونه و کجا می باید درباره ی عامل اصلی جنگ ها تحقیق کرد.


در ادامه سه داستان از این کتاب را می خوانید.


*       دو مبارز

دو نفر به سختی با هم مبارزه می کردند. یکی از آنها درشت بود و دیگری چاق. یکی سنگین و دیگری تنومند. یکی قوی و دیگری وحشی. مرد قوی مشت محکمی به دماغ مرد وحشی زد، ولی بعد متوجه شد که او هم یک دماغ مثل خودش دارد.

مرد وحشی دنده های مرد قوی را خرد کرد. اما بعد متوجه شد که دنده های او نیز مانند دنده های خودش است.

مرد قوی چشمان مرد وحشی را کور کرد و بعد فهمید که چشم های او هم مانند چشم های خودش لطیف و حساس است.

مرد وحشی مشت محکمی به شکم مرد قوی زد و دانست که شکم دشمنش نیز مانند شکم خودش است.

مرد قوی گلوی مرد وحشی را به شدت فشار داد، اما گویا او هم برای تنفس به هوا احتیاج داشت.

مرد وحشی ضربه ای به قلب مرد قوی زد. عجب! قلب او نیز مانند قلب خودش می تپد.

وقتی که هر دوی آنها بی حال و بی جان روی زمین افتادند و دیگر توان بلند شدن نداشتند، به چیزی پی بردند که تا آن موقع نمی دانستند: «آری! او هم مثل من است.» اما دیگر دیر شده بود.


*       و باز هم ترس

ما یک کشور صلح طلب هستیم و به هیچ کس حمله نمی کنیم، مگر اینکه مورد تجاوز قرار بگیریم. هر کس قصد حمله به ما را نداشته باشد، لازم نیست از ما بترسد.

هر کس سعی کند خود را در مقابل ما محافظت و تجهیز کند، یعنی از ما می ترسد. هر کس از ما بترسد، یعنی می خواهد به ما حمله کند.

پس: ما به هر کس که خود را برای دفاع آماده کند، حمله می کنیم!


*       ساکنان عجیب سیاره ی هورتوس

روزی روزگاری بر روی سیاره ی هورتوس، چهار قبیله زندگی می کردند. قبیله ی سیب خوارها، قبیله ی آلوخوارها، قبیله ی گلابی خوارها، قبیله ی تمشک خوارها.

قبیله ی سیب خوارها با خوردن کمپوت سیب، مربای سیب، کیک سیب و عصاره ی سیب روزگار می گذراندند. آلوخوارها هم غذایشان عصاره ی آلو، کمپوت آلو، مربای آلو و بالأخره کیک آلو بود. آن دو قبیله ی دیگر یعنی تمشک خواران و گلابی خواران نیز وضعیت مشابهی داشتند. سالهای سال آنها با هم به خوبی و خوشی زندگی کردند. اما یک روز بعضی گلابی خوارها چند قوطی کمپوت گلابی را گردن انداختند و در کوچه و خیابان به راه افتادند. آنها به بقیه می گفتند: «می دونید چیه؟ ما باید بریم سراغ دزدی!»

«دزدی یعنی چی؟»

«خیلی ساده س. با تاریک شدن هوا خیلی آروم و بی سر و صدا به سراغ قبیله ی آلوخوارها می ریم و وقتی همشون خوابن، بهشون حمله می کنیم و به زور هم که شده آلوهاشون را برمی داریم و فرار می کنیم. اون وقت می تونیم برای اولین بار کمپوت، کیک، عصاره و مربای آلو بخوریم.»

«عالیه، خیلی سرگرم کننده س.» به این ترتیب گلابی خواران به آلوخواران حمله کردند. شبانه و به زور وارد خانه ها شدند، مردم را کتک زدند و هرچه می توانستند آلو دزدیدند. آلوخوارها وحشت کرده بودند:«عجب کارِ عجیبی؟»

«هیچ وقت یک همچین چیزی ندیده بودیم.»

«شاید گلابی خوارها دیوونه شده اند. باید خانم ایکس را پیش اونا بفرستیم تا هرجور می تونه درمونشون کنه.» خانم ایکس از آلوهای تازه دارویی درست می کرد که همه ی بیماریها بجز شکستگی را مداوا می کرد. او ظرفی پر از داروی مخصوص کرد و به راه افتاد. اما طولی نکشید که برگشت. خانم ایکس گفت: «اونا نمی خوان درمان بشن. اونا منو زدن و تهدید به مرگ کردن. من هم چاره ای جز برگشتن نداشتم.»

«خیلی بد شد! حالا باید چیکار کنیم؟»

«وقتی اونا دوست ندارن درمون بشن، یعنی اینکه اصلاً مریض نیستن. پس از روی بدجنسی این کار را کردن و ما باید اونا را تنبیه کنیم.»

«آره ما به اونا حمله می کنیم و گلابی هاشون را می دزدیم. مثل همون کاری که اونا با ما کردن.»

همه هورا کشیدند و حرف های هم را تأیید کردند. فقط خانم ایکس با نگرانی سر تکان داد. با فرا رسیدن شب گروهی از آلوخوارها به قبیله ی گلابی خوارها حمله کردند و حسابی آنها را کتک زدند و بعد هم مقدار زیادی گلابی دزدیدند و فرار کردند. موقع برگشتن یکی از آلوخوارها گفت: «خوب! اگه اونا فردا به ما حمله کردن تا انتقام بگیرن چیکار کنیم؟»

همه با نگرانی به هم نگاه می کردند. یک مشکل جدید که تا به حال هرگز نداشته اند. ناگهان آقای کرن گفت: «ما بیدار می مونیم و دور تا دور آبادی نگهبانی می دیم. اگه اومدن با چماق حسابشون را می رسیم.»

همه حرف او را پسندیدند. نقشه ی خوبی بود. چون چند شب بعد که گلابی خوارها برای تلافی به آنها حمله کردند، کاری از پیش نبردند و کتک مفصلی هم خوردند. بعد از آن شب، آقای کرن با خوشحالی میان مردم رفت و گفت: «همون طور که گفتم یک درس حسابی بهشون دادیم. فکر نمی کنم دیگه خیال حمله کردن به ما به سرشون بزنه.» افرادی که شب های قبل را بیدار بودند، به کرن گفتند: «ما دو هفته تموم شبها را بیدار بودیم و مجبور بودیم روزها بخوابیم. توی همین دو هفته ما تمام کیک ها و مرباهایی که ذخیره کرده بودیم را خوردیم. مسلماً وقتی هم برای غذا پختن نداشتیم.» کرن روبه مردم کرد و گفت: «شما باید چیزی به اونا بدین، چون اینا تمام هفته را برای محافظت از شما بیدار بودن.» به این ترتیب مردم کمی از غذاهایشان را به نگهبان ها دادند. آقای کرن از همه بیشتر برداشت. او می گفت:«چون من باید مراقب همه چیز باشم و مسئولیت این کار به عهده ی منه، پس سهم من باید از همه بیشتر باشه.»

اما بعد از مدتی مردم به این وضع اعتراض کردند. چون تا قبل از این ماجراها همه چیز برای همه کافی و به اندازه بود. اما الآن همه ی جوان ها به جای رسیدگی به درختان آلو و همکاری در پخت و پز مربا، شب ها را به نگهبانی مشغول بودند و به این ترتیب روستا با کمبود غذا مواجه شد. آقای کرن گفت: «به نظر شما کی مقصره؟ کی باعث شده که جوونا نتونن کار کنن و مجبور باشن بیدار بمونن؟ مردم گلابی خوار! بله، مردم گلابی خوار، اونا باید برای این کارشون به ما خسارت بدن.»

آقای کرن با سپاهش به شهر گلابی خوارها لشکرکشی کرد تا آنها را باز هم غارت کند. اما غافل از اینکه گلابی خواران هم نگهبان گذاشته بودند و به این ترتیب نبرد سنگینی در مرز بین دو شهر در گرفت و آلوخوارها نتوانستند وارد شهر گلابی خواران بشوند. آقای کرن گفت: «ما باید یک تور خیلی بزرگ ببافیم و دفعه ی دیگه روی نگهبان هاشون بندازیم، بعد هم اونا رو شکست می دیم و شهرشون را غارت می کنیم.»

حالا آلوخواران باید تور می ساختند. نقشه ی آقای کرن کارساز بود و آنها توانستند گلابی خواران را شکست دهند و گلابی هایشان را غارت کنند. آقای کرن با افتخار در جلوی سپاه به شهر برگشت همه ی سپاهیان مقداری گلابی با خود آورده بودند و آقای کرن از همه بیشتر چون او فرماندهی را به عهده داشت. آنها از تمام گلابی های دزدیده شده تپه ی کوچکی ساختند. گلابی ها را که البته کم هم نبودند به سه قسمت تقسیم کردند. کرن گفت: «خب! یک قسمت از این گلابی ها برای شما مردم. قسمت دوم برای سربازان چون اونا واقعاً شجاعانه جنگیدن و قسمت سوم هم باید سهم من باشه چون من باید در مقابل همه ی شما پاسخگو باشم.»

همه هورا کشیدند و آقای کرن را با خوشحالی تأیید کردند. فقط خانم ایکس سرش را با نگرانی تکان داد و گفت: «اما اگر گلابی خواران هم یک تور بزرگ مثل ما درست کنن چیکار کنیم؟»

آقای کرن گفت: «من فکر اینجا را هم کردم. ما یک دیوار بلند دور شهر می سازیم تا هیچ کس نتونه به ما حمله کنه.»

یک دردسر جدید: آلوخوارها باید دور شهر را دیوار می کشیدند! اما گلابی خوارها هم نمی خواستند عقب بمانند. به همین دلیل وقتی خبردار شدند که آلوخوارها قصد ساخت دیوار را دارند، دست به کار شدند و دیوار بلندی دور شهر خود کشیدند. آنها برای اینکه بتوانند به آلوخوارها حمله کنند، یک توری خیلی بزرگ و چندین نردبان بلند نیز ساختند تا با آنها از دیوار آلوخوارها بالا بروند. همه چیز که آماده شد حمله را آغاز کردند و آلوخوارهای بی خبر را غارت کردند. آقای کرن که بعد از این حمله کاملاً غافلگیر شده بود، گفت: «دیگه کافیه! ما باید به این گلابی خوارهای بدجنس یک درس حسابی بدیم که هرگز روی آسایش و راحتی را نبینن.» بعد هم دستور داد یک توپ بزرگ بسازند. او با این وسیله می خواست دیوار گلابی خواران را خراب و شهر آنها را به آتش بکشد.

از آن طرف گلابی خوارها هم یک منجنیق بزرگ ساخته بودند که می خواستند به وسیله ی آن دیوار آلوخواران را خراب کنند. یک شب ارتش آلوخواران به شهر گلابی خواران شبیخون زد و اتفاقاً همان شب گلابی خواران نیز همان کار را کردند یعنی به شهر آلوخواران یورش بردند. اما چون شب خیلی تاریک و مه آلود بود، دو لشکر بدون آنکه متوجه یکدیگر شوند، از کنار هم عبور کردند. ارتش آلوخواران توپ خود را جلوی دروازه ی گلابی خواران آوردند. آقای کرن از توپ بالا رفت و فریاد زد: «دروازه را باز کنین و تسلیم بشین و گرنه شهر را به آتیش می کشیم.» مردم هم که دیدند ارتش در شهر نیست، مجبور شدند دروازه را باز کنند و تسلیم آلوخوارها شوند. از سوی دیگر گلابی خوارها با منجنیق بزرگ خود به دروازه ی آلوخوارها رسیدند. آنها بر روی یک کاغذ با خط درشت نوشتند تسلیم شوید و گرنه شهرتان ویران می شود و آن را به آن طرف دیوار پرتاب کردند. آلو خوارها هم مجبور شدند دروازه را باز کنند و اجازه دهند که گلابی خوارها وارد شوند. اما وقتی خواستند دزدی و غارت را شروع کنند، با کمال تعجب دیدند که اصلاً چیزی برای دزدیدن وجود ندارد. فقط یکی دو شیشه مربا، چند تکه کیک خشک شده و چند کمپوت که فاسد شده بودند. آلو خوارها گفتند: «ما چیزی نداریم. چون وقت کافی برای مراقبت از درختا و پختن کیک نداشتیم. همه چیز برای جنگ صرف شد.»

فرمانده ی گلابی خوارها گفت: «بی خاصیت ها» و با سربازانش از شهر بیرون رفت.

آقای کرن هم با همین مشکل مواجه شده بود. او هم گفت: «بی عرضه ها» و با لشکرش از شهر بیرون رفت. 

دمادم صبح دو لشکر در راه برگشت به هم رسیدند. سربازان عصبانی با دیدن دشمن به یکدیگر حمله کردند و نبرد سنگینی درگرفت. اما فرماندهان آنها وارد معرکه نشدند و هرکدام راهی شهر خود شدند. روز بعد آقای کرن رو به مردم کرد و گفت: «ما باید هرچه زودتر سرِ کارمون برگردیم و خیلی سریع کیک و کمپوت ومربا تولید کنیم. ما باید زودتر از اونا اماده بشیم تا برای جنگ بعدی مشکلی نداشته باشیم.» اما خانم ایکس گفت: «چنین چیزی ممکن نیست. چون اصلاً آلویی وجود نداره. توی این مدت هیچ کس از درختای آلو مراقبت نکرده و بهشون آب نداده. همه ی اونا خشک شدن و در حال از بین رفتنن. در ضمن آردی هم برای پختن کیک نداریم. اصلاً ما با این شرایط نمی تونیم ادامه بدیم. اصلاً این چه معنی داره که ما همدیگه را غارت کنیم. اگه ما بخوایم چیزی برای خوردن داشته باشیم فقط و فقط باید کار کنیم. گلابی خواران هم باید همین کار را بکنن. از غارت و دزدی آلویی به دست نمی یاد. همین طور که اونا گلابی به دست نمی یارن. ما باید با گلابی خواران صلح کنیم.»

همه ی کسانی که دوست داشتند به کارهای قبلی خودشان برگردند حرف خانم ایکس را تأیید کردند. فقط آقای کرن ناراحت بود. چون اگر جنگی وجود نمی داشت، او نمی توانست فرماندهی کند و مسئولیتی داشته باشد و وقتی که مسئولیت نمی داشت، دلیلی نداشت که بیش از بقیه سهم داشته باشد. برای همین به شهر تمشک خواران رفت و به آنها گفت: «گوش کنید! مردم گلابی خوار دیگه چیزی برای خوردن ندارن، چون همه چیزشون را صرف جنگ با ما کردن. بنابراین هر لحظه ممکنه به شما حمله کنن و برای سیر کردن شکمشون شما را غارت کنن.»

مردم کمی با هم پچ پچ کردند و گفتند: «اما ما با اونا کاری نداریم.» آقای کرن گفت: «برای اونا هیچ چیز مهم نیس. اونا دزدن و به هر جایی که بتونن کیسه هاشون را پر کنن، حمله می کنن. مردم تمشک خوار گفتند: «خیلی وحشتناکه! خوب حالا ما باید چیکار کنیم؟ ما که اصلاً جنگیدن بلد نیستیم.» آقای کرن به نمایندگی از سربازهایش گفت: «اما ما بلدیم. من یک پیشنهاد دارم. شما چند ظرف بزرگ تمشک به ما بدین، ما هم در عوض از شما در مقابل گلابی خواران بی رحم محافظت می کنیم.» مردم با خوشحالی موافقت کردند و قرارداد بستند. آقای کرن به شهر خود برگشت و به مردم گفت: «تا فصل برداشت آلو هنوز یک سال مونده. با چه غذایی می خواین این یک سال را زندگی کنین؟! وقتی ما با اونا صلح کنیم باید یک سال تموم گرسنگی بکشیم. اما اگه با تمشک خورا قرار بذاریم  که از اونا در مقابل گلابی خورا محافظت کنیم، می تونیم مقدار زیادی تمشک ازشون بگیریم. مردان جوان فریاد زدند: «هورا! این جور خیلی بهتره! جنگیدن برای ما آسونتره تا پرورش آلو!» بقیه همه فکری کردند و گفتند: «یک سال گرسنگی! کی می تونه تحمل کنه؟» بعد همگی حرف آقای کرن را تأیید کردند، فقط خانم ایکس با نگرانی سر تکان داد. 

در همین بین فرمانده ی گلابی خوارها نیز با مردم سیب خوار قراردادی بسته بود تا از آنها در مقابل آلوخواران محافظت کند. همه چیز داشت از نو شروع می شد. تمشک خواران و سیب خواران باید تور و دیوار و توپ و منجنیق می ساختند. علاوه بر همه ی اینها باید به همدستانِ خود مزد می دادند. با این وضع، بعد از چند سال دیگر هیچ چیز برای خوردن در دنیا پیدا نمی شد.

در همین موقع خانم ایکس همه ی زنان سیاره را که در این چهار شهر زندگی می کردند جمع کرد و به آنها گفت: «این طوری نمیشه ادامه داد. از جنگ وغارت و خونریزی درخت سیب و آلو و تمشک و گلابی سبز نمی شه. همه باید کار کنن وگرنه چیزی برای خوردن پیدا نخواهید داشت. تور و نردبان و منجنیق و توپ برای مردم غذا نمی شه. همه ی شما باید شوهرهاتون را راضی کنین که به کارهای قبلی خودشون برگردن وگرنه باید گرسنگی بکشیم.» همگی حرفهای او را پذیرفتند و به شهرهایشان برگشتند. بعد از مدتی قراردادی بسته شد و همه ی مردم قول دادند که از جنگ و غارت دست بردارند و با هم دوست باشند.

باز هم صلح و صفا بر سیاره ی هورتوس حاکم شد. بعد از یکی دو سال همه غذای کافی برای خوردن داشتند. خانم ایکس هر سال برای همه ی شهرها مربای آلو می فرستاد. زنان سه شهر دیگر نیز همین کار را می کردند. 

بعد از مدتی که صلح و صفا حاکم شد، مردم وقت پیدا کردند که کمی به مسائل دیگر فکر کنند. از این فکرها دستگاههای جدیدی اختراع شد. مثلاً دستگاه سیب چین که می شد با آن بدون بالا رفتن از درخت، سیب ها را چید. دیگر اینکه توانستند بوته ی تمشکی پرورش دهند که خار نداشته باشد. آلوخواران دستگاهی ساختند که با آن می شد هسته ی آلو را بدون شکافتن آلو بیرون آورد. گلابی خواران چاقوی مناسبی برای پوست کندن گلابی درست کرده بودند واز این قبیل اختراعات. خانم ها گفتند: «چقدر عالی شد! حالا هرکس فقط نصف روز کار می کنه و با این کار به همه غذا و امکانات می رسه.»

اما یک روز آقای کرن بلند شد و به آلوخوارها گفت: «این خوب نیست که ما فقط نصف روز کار کنیم. برای اینکه دستگاه هسته گیر کارمون را آسونتر کرده! شاید همین روزا گلابی خواران فکر حمله به ما به سرشون بزنه و ما را مجبور کنن که نصف دیگه ی روز را براشون کار کنیم. همون طور که می دونین گلابی خواران پوست گیر جدیدی اختراع کردن که با استفاده از اون فقط نصف روز کار می کنن و غذای کافی هم دارن. با این وضع اونا وقت پیدا می کند که توپ و منجنیق بسیار پیشرفته ای بسازن که قادر باشه ما را از بین ببره! پس ما نباید نصف دیگه ی روز را با بازی کردن و قصه گفتن هدر بدیم. باید کمی هم به فکر مسائل دفاعی و نظامی باشیم. باید نصف دیگه ی روز را تمرین نظامی انجام بدیم و تجهیزات دفاعی بسازیم. اصلاً باید به فکر تشکیل یک ارتش دائمی باشیم.» کم کم داشت دردسرهای قدیمی از نو شروع می شد اما...اما خانم ایکس بلند شد و با عصبانیت به چشم های آقای کرن خیره شد. آقای کرن ساکت شد و دیگر حرف نزد.


...

۹۵/۱۰/۱۷
مدیر :