گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

آنچه در اینجا ارائه می شود، گزیده هایی ست از کتاب های مختلف در موضوعاتی همچون دین، سیاست، اجتماع، تاریخ... و همچنین مجموعه ای عکس که همگی توسط نویسندگان این وبلاگ گرفته شده است.
آدرس کانال ما در تلگرام:
telegram.me/gozideketab
gozideketab@

طبقه بندی موضوعی

گیتانجالی

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۷ ب.ظ


گیتانجالی (مجموعه ی شعر)

سروده ی رابیندرانات تاگور

ترجمه ی رویا خاکسار

نشر الهام اندیشه

 

آنچه در ادامه می آید گزیده ای ست از سروده های رابیندرانات تاگور، شاعر بزرگ هندوستان، به نقل از کتاب گیتانجالی:


 

ای ابله

اندوهت را بر شانه هایت حمل می کنی!

ای گدا

به در خانه ی خود به گدایی آمده ای!

همه ی اندوهت را به دست های او بسپار

همانی که می تواند

آن همه را تحمل کند

و دیگر هرگز

با افسوس به پشتِ سر نگاه مکن

آرزوهایت خاموش می شوند

وقتی نَفَس او آن ها را لمس می کند

هدیه ات را از دستان ناپاک مگیر،

که اهریمنی و ناپاک است.

فقط آن چه را بپذیر

که با زخم های عشق

پیشکش شده باشد.

 

***

 

 

با جانی این چنین عبوس و پژمرده

به سراغم بیا

با انوار رحمتت.

وقتی که برکت از زندگی رخت بربسته

بیا

با موجی از ترانه و آواز.

وقتی هیاهوی کار

از هر سو غوغا می کند

خود را ناتوان می یابم،

به سراغم بیا سَرورم

از خلوت و خاموشی

با صلح و آرامش.

قلب مسکینم

در خود خزیده

در گوشه ای به ماتم نشسته

درها را بگشا سرورم

با آیین فرمانروایان.

آن هنگام

که وهم و خیال

راه بر درایتم می بندد

تو که مقدس و هوشیاری

با روشنایی ات

با طنین حضورت بیا.

 

***

 

 

اندیشناک

جسارتی  در خود نیافتم

تا از تو چیزی طلب کنم،

پس به انتظار صبح نشستم.

سپیده دمان

بسترت را چون گدایی

در پی گلبرگی شاید

از حلقه ی گلی که بر گردن داشتی

به جستجو نشستم.

آه!

چه نشانه ای از عشق تو

نه گلی، نه عطری، نه جامی منقش

تنها شمشیر بُرنده ی تو

سنگین چون رعد می درخشد.

از میان پنجره

انوار صبحگاهی بر بسترت می تابد.

پرندگان می خوانند: زن چه داری؟

_ «نه گلی، نه عطری، نه جامی منقش

تنها شمشیری هولناک.»

اندیشناک بر جای ماندم

کجایش نهان کنم؟

چه بی قواره

با تن رنجور من

دلم به درد آمد.

اما از اکنون

شمشیر تو با من است

برای بریدن از قید و بندها

پیروزی در کشمکش ها،

نه دیگر جایی برای ترس نیست

شمشیر تو با من  است

ای فرمانروای من،

دیگر مرا به صبوری نیاز نیست

و نه خجلت

و در گوشه ای گریستن،

مرا نیازی به آراستگی نیست

و طنازی

شمشیر تو با من است

و من

دیگر یک عروسک نیستم.

 

***

 

 

یارانم را از تو دارم

آنانی که پیش از این نمی شناختم.

در منزلگاهی که از آنِ من نیست

به من جایگاهی بخشیدی.

آن چه دور می نمود

نزدیک است،

و بیگانه، برادری ست.

قلب من چه مضطرب است

وقتی در می یابد

سرپناهش را که بدان خو گرفته

باید ترک کند.

گویی از یاد  برده ام

غبار کهنگی بر همه چیز می نشیند

و جاودانگی تنها از آنِ توست.

در فاصله میان تولد و مرگ

در این دنیا

در همه جا

تویی که راه را به من می نمایی

مونی ابدی زندگی ام

قلبم را با زنجیر شادی ها

به ناشناخته ها پیوند می زنی.

بیگانگی رخت بر می بندد

و هیچ دری بسته نمی ماند،

وقتی کسی  تو را شناخت.

آه معبود من

دلخوشی هایم را

هرگز

از من دریغ مدار.

 

***

 

 

زندگی سراسر حیرت بود

در لحظه ی آغازین.

چون جوانه ای

شکفته، در نیمه شب جنگل

جهان را سراسر

راز و رمز می پنداشتم.

در روشنایی سپیده دم

دریافتم

مسافر غریب این جهان نیستم،

آن چه در بی نامی

در هیبتی ناآشنا

اسرارآمیز می نمود

مرا دربرگرفت

چون آغوش مادرم.

مرگ نیز براستی

همان است

ناشناخته

که بر من آشکار خواهد شد.

مرگ را نیز دوست خواهم داشت

همچنان که زندگی را،

هر دو پستان مادری را مانند،

کودک می گرید

آن هنگام که مادر

یکی را از او می گیرد

و دگر بار در لحظه ای دیگر

با آن یک

آرامش خود را بازخواهد یافت.

 

....

 

 

۹۵/۰۵/۱۷
مدیر :