گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

آنچه در اینجا ارائه می شود، گزیده هایی ست از کتاب های مختلف در موضوعاتی همچون دین، سیاست، اجتماع، تاریخ... و همچنین مجموعه ای عکس که همگی توسط نویسندگان این وبلاگ گرفته شده است.
آدرس کانال ما در تلگرام:
telegram.me/gozideketab
gozideketab@

طبقه بندی موضوعی

تا هر وقت که برگردیم!

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۴۰ ب.ظ

تا هر وقت که برگردیم!

(مجموعه ی داستان های کوتاه)

 

غَسّان کَنَفانی

ترجمه ی موسی اسوار

نشر آگه

248 صفحه.

 

درباره ی نویسنده

غسان کنفانی نویسنده ی بنام و شناخته ی فلسطینی، به سال 1936 در عکا زاده شد. نخست تحصیلات ابتدایی را در یافا آغاز کرد. به کودکی و در پی سقوط عکا در 16/5/1948 به ناگزیر همراه با خانواده ی خویش به لبنان و سپس به سوریه کوچ کرد و تحصیلات متوسطه و دانشگاهی خود را در دمشق به پایان برد. در سوریه، و نیز چند سالی در کویت، به تدریس پرداخت و سپس به لبنان رفت و چندی به سردبیری روزنامه های المحرر و الانوار و نیز مجله ی الهدف اشتغال یافت. هم در آنجا بر فعالیت سیاسی در راه آرمان میهنی خویش افزود و سرانجام در همین راه به شهادت رسید.

 در 8/7/1972 صهیونیان بمبی دستی در اتومبیل او کار گذاشتند که انفجار آن به مرگ او انجامید. کنفانی از اَعلام ادب معاصر فلسطین به شمار می رود و چندین رمان و مجموعه داستان و نمایشنامه و پژوهش ادبی از او به جای مانده است که پس از شهادت او و به پاسداشت جایگاه سیاسی و ادبی اش سازمانی به نام بنیاد فرهنگی غسان کنفانی تشکیل یافت و کار چاپ و نشر آثار کامل او را در چندین مجلد بر عهده گرفت. شماری از آثار او به زبان های دیگر نیز ترجمه شده است.

 

آنچه در ادامه آمده، دو داستان از این مجموعه است.

 

تا هر وقت که برگردیم

همچنان که در دل بیابان نَقَب تنها راه می سپرد و آفتاب مستقیم به سرش می تابید، هیاهوی افکار را در سر چنان می شنید که انگار بر تعدادی میخ چکش می کوبند و میخ ها فرو نمی روند. بینی او درست مثل قطب نما عمل می کرد و این احساس را در او به وجود آورده بود که به هدف مورد نظر نزدیک شده است. در حیرت بود که چگونه در تمام آن ساعات پر درد حتی لحظه ای از فکر کردن باز نایستاده است. او در آن چند ساعت، آن قدر فکر کرده بود که در تمام هشت سال گذشته فکر نکرده بود. پاها را در شن های نرم فرو می کرد و آنگاه، مثل تخته پاره ی کهنه ای که از چسبی کنده شود که چنان که باید و شاید خشک نشده است، آن ها را از زمین می کند. چند احساس سترگ در او، راه را بر یادآوری خاطرات می بست. این احساسات به هم می آمیختند و تداخل پیدا می کردند؛ تا جایی که تصور می کرد از دیر زمانی است که در او به وجود آمده اند، و در آن لحظه برای او دشوار بود که به خود بقبولاند که بدون آن ها می زیسته است. او به شدت تشنه بود، طوری که احساس می کرد دهانش خشک و سخت و جامد شده و دیگر ضرورتی برای وجود او نیست. نیز احساس می کرد خسته و فرسوده است و دارد از پا می افتد؛ چنان که گویی تازه از رساندن قایقی بزرگ از دریا به شن های تر ساحل، فارغ شده است. با این همه، همچنان با شتاب راه می سپرد. گویی از خود پیشی می گرفت. بالا تنه ی او، باخمیده راه رفتنش، از بقیه ی بدن پیش می افتاد. زیرا شن نرم، از سرعت قدم ها می کاست. او کوتاه قد و سیه چرده بود، و در وهله ی اول، هیچ چیز جالبی در قیافه اش دیده نمی شد. فقط لب های نازکش بود که به صورتی زیبا روی هم قرار گرفته بودند. اگر کسی به دقت به او نگاه می کرد، این احساس به او دست می داد که مزرعه ای کوچک را مشاهده می کند. از این بالاتر، آدم دوست دارد دو خط پیشانی او را به رد تیغه های گاوآهنی تشبیه کند که به تازگی از آنجا گذشته است. بوی زمینش، احساسات را در او آب می کرد. چه زیباست که آدم پاره ای از گذشته اش را استشمام کند. اینک ذهن او، مانند جعبه ی پر نقش و نگار و صدف آرای جهیز که در بردارنده ی همه چیز است باز می شد و او در آن، خانه ی کوچک نمورش را و نیز همسرش را می دید که زمین خاکی را آبپاشی می کند. سپس خود را می دید که با پاهای گل آلود از مزرعه اش برمی گردد. تصویر را در برابر خود به همین گونه می دید؛ حتی از این هم بیشتر. گویی صحنه ای را در ذهن خود مرور می کرد که تنها دقایقی پیش مشاهده کرده بود. تصویر را با تمام جزئیات ریزش می دید. حتی چگونگی راه رفتن خود را نیز نظاره می کرد. پیش از این، هرگز نتوانسته بود راه رفتن خود را با چنین روشنی و وضوحی ببیند.

همچنان که به زمین خود نزدیک می شد، و با دیدن اولین نارنجستان از نارنجستان های دهکده بود که در اعماق خود احساس کرد صدایی در سرش طنین انداز شده و پژواک آن در تمام بدنش می پیچد. همان صدا که هنگام خداحافظی در دهانه ی جنوبی نَقَب می گفت: «آن جا زمین توست. مگر آن جا زندگی نکرده ای؟ بسیار خوب، بیش از هر کس دیگری به آن آشنا هستی. در یکی از مزارع، یهودی ها مخزن آبی ساخته اند که به شهرک های مجاور آب می رساند. فکر می کنم فهمیده باشی. مقدار دینامیتی که همراه توست کافی است...»

از آن پس، با کسی سخن نگفت. بل که تنهایی به بیابان نَقَب زد. از همه چیز رها بود جز آن طوفان که در اعماقش برمی شورید. و اینک زمینش که به آن انس گرفته بود تسلیم وار سر در دامن کوه گذاشته است.

از میان باغ های خالی، با احتیاط پیش رفت. بوی خاک زمینش نیرویی به او می داد پایان ناپذیر. و در آن حال در یک آمادگی وحشیانه، کاردش را در دست می فشرد. فکرهای جوراجور و بی شمار در ذهنش، با تاریخچه ی باغ ها که آن را خوب به یاد داشت، در هم می آمیخت. اما لزوم بازگشت به واقعیت موجود، سرسختانه در او جان می گرفت.

وقتی که باغی را که روزگاری ملک بابا حسن همسایه اش بود دور زد، خود را چنان یافت که سر را بالا کرده و با احساسی مبهم به مخزن آب نگاه می کند. مخزن انگار زمین را به آسمان وصل می کرد. این مخزن، آب را برای زمینی تأمین می کرد که خود او قبلا تلاش کرده بود تا مگر آب آن را تأمین کند. اما بدش آمد که مخزن، با چنان وضعی، در آن باغ پربار قرار گیرد. قرار گرفتن آن، احساسی زیبا را مخدوش می کرد که خود او و همه ی همسایه هایش، در تمامی زندگی داشته اند. آن ها (کشاورزان) نبض زمین را حس می کنند. حال آن که دیگران، تنها نگاهی گذرا به زمین می اندازند. هر باغ و مزرعه ای، این احساس را در ناخودآگاه کشاورز به وجود می آورد که از همه چیز خود صمیمانه پاسداری می کند. هر مزرعه ای، بر تمام متعلقات خود (هر قدر که عظمت داشته باشند) سایه ی پدری می افکند. تا جایی که انسان تصور می کند آن ها در پناه نیرویی مرموز و سترگ و هراس انگیز اما دلپذیر هستند.

ولی مخزن آب، چنین احساسی را تباه می کرد، و با قرار گرفتنش در آن جا به عنوان یک واقعیت تلخ، احساساتی دیگر در فرد بر می انگیخت. انسان عمیقاً احساس می کرد که زمین، خود از پذیرش مخزن سر باز می زند. و نمی خواهد آن را در پناه خود بگیرد. چون دارای مفهومی دیگر جز آب و آبیاری بود. مفهومی بزرگ و خونبار چون فاجعه.

نفس را در سینه حبس کرد و از لای خار بوته ها به زمین خود نگریست. زمینی که او عرقش را بر آن افشانده بود تا از هیچش به همه چیز مبدل کند. آن جا خانه ی کوچک او بود که با همسرش، در روزهای کار مداوم در فصل درو، به آن پناه می برد. خانه اگرچه فرودستانه اما زیبا بود. ولی اینک قسمتی از آن ویران شده و بخش دیگرش که به خرسنگ های کوه تکیه داده گرد و خاک به خود گرفته و ذرات سربی رنگ دود موتور خانه بر آن نشسته است. مخزن آب، به صورتی ستوه آور وارد زندگی او شده و در همان حیاطی جای گرفته بود که او و همسرش، پیش از خواب، در آن می نشستند و از ذرت و گندم گفت و گو می کردند. در همان جایی که نزدیک ترین پایه ی مخزن به خانه قرار گرفته بود، درخت هلوی بی نظیری بود که او علاقه ی خاصی به آن داشت و به دقت از آن مراقبت می کرد. این جا، نزدیک در شکسته، در شبهای تابستان، زنش می خوابید. آن روزها، او همسایه ها را به خانه دعوت می کرد و زنش حیاط را آبپاشی می کرد و زمین را به حالتی دلپذیر تر گونه می ساخت.

ناگهان، بدون هیچ زمینه ای قبلی، و از اعماق ناخودآگاهش، تصویری هیاهوبار و وحشتناک در خودآگاه او ظاهر شد. تصویری که مانند توفان، او را در خود گرفت و به یک باره تمام حواسش را به خود مشغول داشت. روز قبل از کوچ، یهودی ها وارد نارنجستان ها شدند و او ناچار شد برای مدتی آن باغ پربار را ترک کند. دست زن را گرفت و آهنگ ترک زمین کرد و قدم هایی چند برداشت. اما پیش از آن که از در باغ بگذرد، به زن نزدیکتر شد و خود را در بند قطره ی اشک بزرگی دید که در چشمان زن پدیدار شده بود. انگار آن قطره، سرشک اشتیاق بود. می خواست مقاومت کند. اما خود را اسیر پرسش هایی یافت که اشک همسرش در رگ و پی او نشانده بود: به کجا؟ زمینت چه می شود؟ بهتر نیست خون و گوشتی را که زمین به تو داده به آن برگردانی؟

بی آنکه چیزی بگوید، دست زن را گرفت و او را با خود به باغ کشاند. ولی هرگز نتوانست خود را از آن پیام پاک در چشمان درشت، رها کند.

 آن شب، یهودیان، زنش را بر درخت کهنسال میان حیاط خانه و کوه، به دار آویختند. اینک او را تمام برهنه و آویخته می دید. گیس هایش را بریده و به دور گردنش پیچیده بودند. از دهانش، خونی سیاه و درخشان فرو می چکید. او را به طرزی دیوانه وار از ناحیه ی کمر بسته بودند. اما در تمام چهره اش هیچ نشانه ای دال بر این نبود که او کمی پیش، عرصه را پر از گلوله و آتش و خون کرده است. در این هنگام، او به درخت مقابل بسته شده بود، و بی آنکه بتواند کوچک ترین تکانی بخورد، به هر آنچه آن ها می کردند نگاه می کرد. پس از آن که در سراسر بعد از ظهر، و با تازیانه های چرمین، پوست تنش را کنده بودند، او را با طناب به درخت بستند و گذاشتند تا همه چیز را ببیند. گذاشتند تا با چشمانی از حدقه درآمده خیره نگاه کند و مثل دیوانه ها فریاد بزند. وقتی که زنش به او گفت خداحافظ، خاک در دهانش گذاشتند و او مُرد. بعد هم او را رها کردند تا با خاطرات خود در بیابان بمیرد.  اینک او، مثل یک تماشاگر ساده به این تصویر نگاه نمی کرد. نه، هرگز. این تصویر در اعماق او جان می گرفت و آن را احساس می کرد و چنان می دید که انگار سرب مذاب است و بر اعصابش می چکد. او به شکل عجیبی با گذشته پیوند می خورد. نه می توانست خود را از تصویر خونبار جدا سازد و نه می توانست آن را از خویشتن بکند. اکنون با گذشته اش به نحو پیچیده ای به هم آمیخته بود. فریادهای کمک خواهی و ناله های بریده و سوزناک زنش، صدای به هم خوردن دندان های او در حین جویدن خاک و صدای حنجره ی خود او وقتی که با سرفه های هیستریک فریادش را خفه می کرد، همه ی این ها، به صورتی درهم، با صدای وحشت انگیز انفجار و صدای مخزن غول آسا که به هوا می پرید، می آمیختند. دود سیاه، از احساسات خونین او می کاست و او در آرامشی پرهیاهو به ویرانه نگاه می کرد.

شب هنگام، به چادر خود برگشت. خسته و بی رمق بود. احساس می کرد مفاصلش از هم دور شده اند و عضلات او باید تا ابد متشنج باشند تا آن ها را به هم بپیوندد. وقتی که به همان کسی که پیش از مأموریت با او خداحافظی کرده بود دست می داد، احساس کرد همچنان در جریان نبردی قرار دارد که از مدت ها پیش شروع شده است. صدای او را شنید که می گفت:

چه شد؟ کارها خوب پیش رفت؟

در حالتی از بی رمقی سر تکان داد. بار دیگر، صدای فرمانده را شنید:

خسته ای؟

به نشانه ی نفی، سر تکان داد و با صدای بم و گرفته اش آهسته گفت:

ترتیب مأموریت فردا را داده ای؟

صدای فرمانده از دور شنیده شد:

ولی تو فردا نمی توانی ادامه بدهی... باید استراحت کنی.

بی آن که فکر کند، جواب داد:

خیر، می توانم.

فکر می کنی تا کی می توانی این طور ادامه بدهی؟

در حالی که سرش را به کیسه ی مواد منفجره تکیه می داد، گفت:

تا هر وقت که برگردیم.

دمشق 24/6/1957

 


 

برگی از رمله

در دو سوی جاده ای که رمله را به قدس می پیوندد، سرپا نگهمان داشتند و از ما خواستند تا دست ها را بالا ببریم و راست نگه داریم. وقتی سربازی از سربازان یهود دید که مادرم حریصانه تلاش می کند که مرا در پیش خود نگه دارد تا در سایه ی او از آفتاب تموز در امان باشم، دستم را بی رحمانه کشید و وادارم کرد تا در میانه ی جاده ی خاکی، تنها روی یک پا بایستم و دستم را بالای سر ببرم و راست نگه دارم. آن زمان نه ساله بودم. چهار ساعت پیش از آن، یهودیان را دیده بودم که چگونه وارد رمله شدند. و وقتی که در میانه ی جاده ی خاکستری ایستاده بودم، می دیدم به چه شیوه ای پیرزنان و دختران را در جست و جوی زیورها بازرسی بدنی می کردند و زیورها را با سنگدلی و بی رحمی می کَنند. چند دخترِ سرباز سبزه رو نیز همین کار را با شور وحرارت بیشتری انجام می دادند. مادر را می دیدم که چگونه به من می نگریست و در سکوت خود می گریست. در آن لحظه، آرزو داشتم بتوانم به او بگویم که حالم خوب است و آفتاب، آن گونه که او تصور می کند، تأثیری بر من ندارد.

من آخرین کسی بودم که برای او بازمانده بود. چون پدر، یک سال پیش از آن، چشم فرو بسته بود و برادر بزرگم را در آغاز ورودشان به رمله گرفته بودند. درست نمی دانستم که در نظر مادر چه بودم. اما اینک نمی توانم تصور کنم که امورش به چه نحو می گذشت اگر آن هنگام که به دمشق رسیدیم پیش او نبودم و در نزدیکی ایستگاه های اتوبوس، فریاد کنان و با تنی لرزان، روزنامه های صبح را نمی فروختم.

آفتاب مقاومتِ زنان و پیرمردان را آب می کرد. این جا و آن جا، صدای اعتراض های نومیدانه و ترحم انگیز بلند می شد. چهره هایی را می دیدم که پیشتر عادت داشتم در جاده های تنگ رمله ببینم. چهره هایی که در آن حال، احساسی جانگزا در من می انگیختند. اما هرگز نمی توانم آن احساس عجیب را بازگو کنم که هنگامی بر من چیره شد که دیدم یک سرباز دختر یهودی، خنده کنان، با ریش عمو ابوعثمان بازی می کند.

در واقع باباعثمان، عموی من نبود. اما تنها آرایشگر و درمانگر فروتن رمله بود که ما از زمانی که چشم باز کردیم و او را شناختیم، او را دوست می داشتیم و از روی احترام و ستایش او را عمو می خواندیم. او ایستاده بود و در کنار خود کوچکترین دخترش فاطمه را داشت؛ کوچولوی سبزه رویی که با چشمان سیاه و درشت خود به دختر سرباز یهودی زل زده بود.

دخترت است؟

باباعثمان، با نگرانی، سر تکان داد. چشمان او، در حدسی تیره بین و شگفت، برق می زد. دختر سرباز یهودی، به سادگی هر چه تمام تر، با مسلسل خود، سر فاطمه را، کوچولوی سبزه رویی که چشمان سیاهش همیشه نگاهی حیرت آمیز داشتند، نشانه گرفت.

در آن لحظه، یک نگهبان یهودی، در حال گشت زدن، رو به روی من قرار گرفت. صحنه توجه او را جلب کرد. ایستاد و چشم انداز را حایل شد. ولی من، صدای سه شلیک فاصله دار را شنیدم. سپس توانستنم چهره ی باباعثمان را ببینم که درد و رنجی وحشتزا در آن موج می زد. به فاطمه نگاه کردم. گویی سرش آویخته به تن بود، از لابلای موهای شبگونش، چکه های خون پیاپی بر زمین قهوه ای رنگ می ریخت.

کمی بعد باباعثمان از کنارم گذشت. بر دست های فرتوت خود، جسد فاطمه، کوچولوی سبزه رو را حمل می کرد. خاموش و منگ بود و در آرامشی هراسناک به راه می نگریست. از کنارم که گذشت، هیچ نگاهی به من نینداخت. به پشت دو تای او، هنگامی که آرام و بی شتاب میان دو ردیف آدم ها به سوی نخستین سراشیبی در حرکت بود، نگاه کردم. سپس نگاهم را به همسرش دوختم که بر زمین نشسته و سر را میان دو دست گرفته بود و با ناله ای بریده و حزن انگیز مویه می کرد. سربازی یهودی به طرف او رفت. از او خواست که بایستد. او را یارای ایستادن نبود. نومیدی او حد و مرزی نمی شناخت.

این بار، توانستم همه چیز را بخوبی ببینم. با چشمان خود دیدم که چگونه سرباز، پیرزن را لگد زد، و پیرزن با چهره ای خونبار بر پشت افتاد. سپس به خوبی دیدم که سرباز، دهانه ی تفنگش را روی سینه ی پیرزن قرار داد و گلوله ای را شلیک کرد.

لحظه ای بعد، همان سرباز، به طرف من آمد. خیلی آرام از من خواست تا پایی را که ناخودآگاه بر زمین گذاشته بودم بار دیگر بالا ببرم. وقتی تمکین کردم، دو سیلی بر صورتم نواخت و با پیراهنم آنچه را از خون دهانم بر پشت دستش مانده بود پاک کرد. من دچار ضعفی واژگونگر شدم. ولی به مادر نگاه کردم که در میان زنان دست هایش را بالا برده بود و در خاموشی می گریست. او در آن لحظه، ضمن گریه، خنده ای کوتاه و اشکبار کرد. احساس کردم که پایم در زیر سنگینی تنم می پیچد و درد کشنده ای رانم را جدا می کند. با این همه، من نیز لبخند زدم و آرزو کردم ای کاش می توانستم به طرف مادر بدوم و به او بگویم که آن سیلی ها درد زیادی نداشتند و حال من بسیار خوب است و گریه کنان به او بگویم که گریه نکند و چنان رفتار کند که دقایقی پیش باباعثمان کرد.

گذر باباعثمان از برابرم و بازگشت او از مراسم خاکسپاری فاطمه، رشته ی افکارم را قطع کرد. وقتی از کنارم گذشت - بی آن که نیم نگاهی به من بیندازد - به یاد آوردم که همسرش را نیز کشته اند و باید به سوگی دیگر بنشیند. با ترحم و اندکی هراس، با نگاه تعقیبش کردم. به جای قبلی خود رسید. لحظه ای درنگ کرد و پشت خمیده ی و خیس از عرق خود را نمایاند. اما من توانستم چهره ی او را مجسم کنم: گرفته، خاموش و با دانه های رخشان عرق بذر افشانی شده. باباعثمان خم شد تا بر بازوان فرتوت خویش جسد همسرش را حمل کند. من آن زن را بسیار دیده بودم که در برابر مغازه ی او چهار زانو می نشست و پایان ناهار خوردنش را انتظار می کشید تا ظرف های خالی را به خانه برگرداند. برای بار سوم باباعثمان از کنارم گذشت؛ بی آن که هیچ نگاهی به من بیندازد. نفس نفس می زد و چهره ی پر چین و شکنش مزرع دانه های عرق شده بود. به پشت دو تا و خیس از عرق او خیره شدم. او آهسته و آرام، میان دو صف آدم ها، گام برمی داشت.

مردم از گریه دست کشیده بودند و سکوتی دردآلود بر زنان و پیرمردان چیره شده بود. گویی داستان های باباعثمان، مُصرانه تا بن استخوان نفوذ می کردند. آن خاطره های کوچک که باباعثمان برای همه ی مردان رمله_ آنگاه که بر صندلی آرایشگاهش یله می شدند_ حکایت می کرد و در ذهن تمامی مردم دنیای خاصی به وجود آورده بودند، مصرانه تا بن استخوان نفوذ می کردند.

باباعثمان، در سراسر زندگی خود، مردی آرامخوی و دوست داشتنی بود. به همه چیز ایمان داشت و از همه بیشتر، به خود ایمان داشت. زندگی را از صفر آغاز کرده بود. وقتی قیام کوه آتش باعث شد او به رمله بیاید، همه چیز را از دست داده بود. به ناچار، از نو آغاز کرد: پاک و خوب همچون هر نهال سبزی که در خاک خوب رمله ریشه می دواند. دل مردم را به دست آورده و رضایتشان را کسب کرده بود و هنگامی که نبرد فلسطین آغاز شد همه چیزش را فروخت و اسلحه خرید و در اختیار خویشاوندانش گذاشت تا وظیفه ی خود را در پیکار انجام دهند. مغازه ی او، مخزن مهمات و اسلحه شده بود. او برای چنین ایثاری، هیچ بهایی نمی خواست. تنها چیزی که می خواست این بود که در گورستان زیبا و پر از درختان بزرگ رمله به خاک سپرده شود. این بود تمامی خواسته ی او از مردم. همه می دانستند که باباعثمان هیچ نمی خواهد جز آن که در آرامگاه رمله به خواب ابدی فرو رود.

این خاطرات کوچک، مردم را خاموش کرده بود. چهره های خیس از عرقشان، به زیر بار گران این خاطره ها تکیده می شد. من به مادر نگاه کردم که آن جا ایستاده و دست هایش را بالا برده و قامتش را راست نگه داشته بود. گفتی تازه برخاسته است. او چون پشته هایی از سرب خاموش بود و با نگاه خود باباعثمان را دنبال می کرد. به دوردست خیره شدم. باباعثمان را دیدم که در برابر یک نگهبان یهودی ایستاده است، با او گفت و گو می کند و با دست مغازه اش را نشان می دهد. بعد، تنها، به طرف مغازه اش رفت و با ملافه ای سفید برگشت و جسد همسرش را در آن پیچید. سپس راه گورستان را در پیش گرفت.

از دور دیدمش که با گام های سنگین و پشت دو تا و دستان بی رمق و به دو سو افتاده برمی گشت. کند و آهسته، چنان که راه می رفت، به من نزدیک شد. پیرتر از آنچه بود می نمود. خون آلود و غبار گرفته بود و پیاپی نفس می کشید. بر پیشبندش، لکه های بسیاری از خون آمیخته به خاک دیده می شد.

از کنارم که گذشت، به من نگاه کرد. انگار برای نخستین بار بود که از کنارم می گذشت و مرا می دید. من در میانه ی جاده، زیر آفتاب سوزان تموز، خونین و عرق ریزان، با لبی آویزان و زخمی که خون بر آن دلمه بسته بود، ایستاده بودم. نفس زنان ایستاد و به من خیره شد. نگاه هایش بسیار پر معنا بود. و اگر چه نتوانستم آن ها را به خوبی دریابم، اما پرمعنا بودنشان را احساس کردم. بی درنگ، آهسته و غبارآلوده و نفس زنان، راه رفتنش را از سر گرفت و اندکی بعد ایستاد. رو به جاده کرد و دستانش را بالا برد و راست نگه داشت.

مردم نتوانستند باباعثمان را، آن گونه که خود می خواست، به خاک بسپارند. زیرا هنگامی که او به طرف اتاق فرمانده می رفت تا هر آن چه را می داند اعتراف کند، صدای انفجار مهیبی را شنیدند که خانه را ویران کرد و پاره های تن باباعثمان میان ویرانه ها گم شد.

هنگامی که مادر، مرا بر دست خود از راه کوهستان به اردن می برد، به او گفتند که باباعثمان، وقتی پیش از دفن همسرش به مغازه رفته بود، تنها با ملافه ی سفید برنگشته بود.

دمشق، 1956

 


 

۹۵/۰۴/۱۵
مدیر :