گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

آنچه در اینجا ارائه می شود، گزیده هایی ست از کتاب های مختلف در موضوعاتی همچون دین، سیاست، اجتماع، تاریخ... و همچنین مجموعه ای عکس که همگی توسط نویسندگان این وبلاگ گرفته شده است.
آدرس کانال ما در تلگرام:
telegram.me/gozideketab
gozideketab@

طبقه بندی موضوعی

گل قاصد

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۰ ق.ظ

گل قاصد

نوشته ­ی ولفگانگ بورشرت[1]

ترجمه­ ی معصومه ضیائی و لطفعلی سمینو

نشر اختران، تهران

208 صفحه.

 

 

می­ خواهم فانوس دریایی باشم

شب ­ها، در باد

برای ماهی­ ها،

برای همه ­ی قایق­ ها.

اما خودم

کشتی طوفان زده ­ام!

                                                    ولفگانگ بورشرت

 

درباره ­ی نویسنده و اوضاع زمانه ­اش

آلمانِ بعد از جنگ جهانی دوم کشوری است شکست ­خورده، اشغال ­شده و ویران. ملتی که با پیروی از خواست ­های جنون ­آمیز هیتلر و حزب نازی، اروپا را به خاک و خون کشیده، اکنون باید با قحطی و ویرانی دست و پنجه نرم کند، برای ارضای نیازهای اولیه­ ی خود محتاج نیروهای فاتح است و زیر نظارت آمیخته به بدگمانی آن ­ها قرار دارد.

 مردم آلمان، جز شمار اندکی، همگی یا از طرفداران آن حاکمیت ضد انسانی بودند، یا با سکوت و دنباله ­روی، از آن پشتیبانی کرده بودند. آن ­ها که خود به جنایت­ های دوران هیتلر آلوده بودند، همه چیز را انکار می ­کردند و در بهترین حالت، مدعی بودند که از هیچ ­چیز اطلاع نداشته ­اند؛ و شمار این ­ها کم نبود.

 نسل جوانی نیز که از جنگ جان سالم به ­در برده و تا آن زمان از جبهه ­ها و اردوگاه­ های اسیران جنگ بازگشته بود، زیر تبلیغات شدید و با جهان ­بینی نازی ­ها پرورش یافته بود. اما همین نسل، واقعیت فاجعه ­آمیز جنگ را در جبهه ­ها به تجربه دریافته و نیز پی برده بود که آنچه به خوردش داده بودند، دروغ وحشتناکی بیش نبوده؛ خود را اغوا شده و فریب ­خورده می ­دید؛ بزرگ­ترها و مشوقان خود را می­ دید که بدون هیچ ابراز پشیمانی و انتقاد یا بازنگری نسبت به عملکرد خود، با رنگ عوض کردنِ فرصت ­طلبانه، بار دیگر موقعیت ­های اجتماعی را اشغال کرده ­اند، جنایت ­های نظام پیشین را انکار می ­کنند و خود را مبرا می ­دانند. این نسل، فریب ­خوردگی خود را احساس می­ کرد، اما توان بازنگری و انتقاد مؤثر از عملکرد ملت خود را نیز نداشت.

در نخستین سال ­های پس از جنگ اما، جوان بیست و چهار ساله ­ای به نام ولفگانگ بورشرت که دوران نوجوانی خود را در جبهه ­ها و زندان ­های نازی ­ها گذرانده و سلامتی ­اش را از دست داده بود، زبان به اعتراض و بیان واقعیت ­های دوران جنگ بر اساس تجربه­ ی شخصی خود گشود. او نخستین کسی بود که تجربه­ های خود را با زبانی هنرمندانه به مبحثی عمومی تعمیم داد و به گوش هموطنانش رساند.

نابخردانه بودن و ویران­گری جنگ در آثار بورشرت به بهترین وجهی نشان داده می ­شود و این آثار را از این نظر می توان دارای خصوصیت عام انسانی دانست. آثار بورشرت، میان ویرانی و امید، مرگ و زندگی و ناامیدی و ایمان به ظهور رسیدند. پس از بازگشت از جهنم جنگ، فقط دو سال وقت برای او مانده بود، فرصتی بسیار کوتاه برای همه ­ی آنچه در درون بیمارش می­ جوشید و بیان خود را مطالبه می ­کرد.

جنگ بهترین سال ­های جوانی او را ربوده بود. هنگامی که بعد از پایان جنگ، بالأخره به زندگی بازگشت، می خواست با تمام وجود زندگی کند، اما لذت بردن از زندگی برایش ممکن نشد و تنها توانست خود را وقف آثارش کند. این امکان، هم خوشبختی بود و هم رنج. اما برای او وظیفه نیز بود. زندگی، تفکر و نوشتن بورشرت در خدمت واقعیت بود و سکوتِ عافیت­ طلبانه را تحمل نمی­ کرد.

ولفگانگ بورشرت در آغاز جنگ هجده ­ساله و هنگام پایان آن بیست­ و­ چهار ساله بود. جنگ و زندان و سپس گرسنگیِ سال ­های بعد از جنگ سلامتی ­اش را نابود کرد. او در نوامبر 1947، در بیست ­و ­شش سالگی، در گذشت.

 

درباره­ ی کتاب

در این کتاب، ترجمه ­ی گزیده ­ای از مجموعه ­ی آثار نویسنده، شامل چهارده داستان کوتاه و قطعه ­ی ادبی، به اضافه ­ی نمایشنامه­ ی «بیرون، پشتِ در» و تعدادی از شعرهای بورشرت، به خوانندگان عرضه می ­شود.

 

 

داستان­ های آموزشی

 

کارخانه­ دار پرسید، همه ­ی مردم یک چرخ خیاطی، یک رادیو، یک یخچال و یک تلفن دارند. حالا ما باید چه کنیم؟

مخترع گفت: بمب.

ژنرال گفت: جنگ.

کارخانه ­دار گفت: بسیار خوب، اگر هیچ راه دیگری نیست، قبول دارم.

***

 

مردی که روپوش سفیدی به تن داشت، اعدادی را روی برگ کاغذی نوشت.

او حروف کوچکی را نیز به آن اعداد اضافه کرد.

بعد، روپوش سفید را از تن درآورد و یک ساعت تمام به گل ­های لب پنجره رسیدگی کرد. وقتی دید که یکی از گل­ ها پلاسیده، خیلی غمگین شد و گریست.

و اعداد، روی کاغذ نوشته شده بودند. با نیم گرم از چیزی که می ­توانست بر اساس این اعداد ساخته شود، می ­شد هزار انسان را در دو ساعت کشت.

آفتاب به گل ­ها می ­تابید.

و به آن برگ کاغذ نیز.

***

 

دو مرد با یکدیگر گفتگو می ­کردند.

خوب، وضع چه ­طور است؟

هیچ خوب نیست.

چندتا برایتان مانده؟

خوش ­بینانه، چهار هزار.

چندتا می­ توانید به من بدهید؟

حداکثر هشتصد.

بقیه ­اش هم از بین می ­رود.

خیلی خوب، هزار تا.

متشکرم.

دو مرد از یکدیگر جدا شدند.

آن­ ها درباره­ ی انسان­ ها حرف می ­زدند.

آن­ ها ژنرال بودند.

جنگ بود.

***

 

دو مرد جوان با یکدیگر گفتگو می­ کردند:

داوطلبی؟

البته.

چند سالته؟

هجده. تو چی؟

من هم همین ­طور.

دو جوان از یکدیگر جدا شدند.

آن­ ها سرباز بودند.

یکی از آن­ ها به زمین افتاد. او مرده بود.

جنگ بود.

***

 

وقتی کنفرانس صلح به پایان رسید، وزیران از شهر بازدید کردند. به یک دکه­ ی تیراندازی رسیدند. دخترهایی که لب ­های سرخی داشتند، پرسیدند: آقایان می ­خواهید تیراندازی کنید؟ همه­ ی وزیرها تفنگ برداشتند و به آدمک ­های مقوایی تیراندازی کردند.

در حین تیراندازی پیرزنی وارد شد و تفنگ ­ها را از آنان گرفت. وقتی یکی از آنان می­ خواست تفنگ را پس بگیرد، سیلی محکمی به او زد.

او مادر بود.

***

 

روزی روزگاری دوتا آدم وجود داشتند. وقتی آن­ ها دو ساله بودند، یکدیگر را با مشت می ­زدند.

وقتی دوازده ساله بودند، یکدیگر را با چوب می ­زدند و سنگ به هم پرتاب می ­کردند.

وقتی بیست ­و دو ساله بودند، با تفنگ به هم تیراندازی می ­کردند.

وقتی بیست ­و دو ساله بودند، بمب روی هم می ­ریختند.

وقتی بیست ­و دو ساله بودند، با بمب ­های میکروبی به جنگ هم می ­رفتند.

وقتی بیست ­و دو ساله بودند، مردند. آن ­ها را در کنار هم به خاک سپردند.

وقتی یک کرم خاکی بعد از صد سال راهی از میان آن دو گور باز کرد، اصلاً متوجه نشد که آن جا دو آدم متفاوت به خاک سپرده شده­ اند. خاک هر دو گور یکسان بود. درست یک خاک در هر دو بود.

 



[1]. Wolfgang Borchert

۹۵/۰۳/۱۹
مدیر :