گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

آنچه در اینجا ارائه می شود، گزیده هایی ست از کتاب های مختلف در موضوعاتی همچون دین، سیاست، اجتماع، تاریخ... و همچنین مجموعه ای عکس که همگی توسط نویسندگان این وبلاگ گرفته شده است.
آدرس کانال ما در تلگرام:
telegram.me/gozideketab
gozideketab@

طبقه بندی موضوعی

حکایت های فلسفی برای با هم بودن

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۳۲ ق.ظ

حکایت های فلسفی

برای با هم بودن

 

نوشته ­ی میشل پیکمال

ترجمه ­ی مهدی ضرغامیان

تصویرگر: فیلیپ لاگوتریر

انتشارات آفرینگان، تهران

142 صفحه.

 

کتاب «حکایت ­های فلسفی برای با هم بودن» حاوی پنجاه و دو حکایت و داستان کوتاه از شرق و غرب عالم است. نویسنده ­ی کتاب که خود روزگاری معلم مدرسه بوده است، می­ کوشد به کمک این حکایت ­ها خواننده­ ی خود را با اندیشه ­ها و پرسش­ های اساسی فلسفه آشنا سازد. پرسش ­های موجود در بخش «در محضر فیلسوف» زمینه ­ی بحث و گفتگوی فلسفی را برای بچه ­های ده سال به بالا  فراهم می­ کند.

 

بخشی از پیشگفتار نویسنده

ما نمی ­توانیم فرزندانمان را بدون سلاح فکری در برابر طمع کسانی بگذاریم که می­ خواهند از آن­ ها تنها مصرف کننده ­های منقطع از مغز بسازند. همچنین نمی ­توانیم آن­ ها را به کسانی وا گذاریم که به آن­ ها به چشم سربازهای آتی جنگ ­های فکری خود می ­نگرند. باید به آن ها کمک کنیم که با هم فکر کنند، آن ­ها را در مورد همگانی بودن مشکلات انسانی قانع کنیم تا بدانند که همگی مان در یک قایق نشسته ­ایم.

استفاده از حکایت ­ها و داستان ­های متعلق به گنجینه­ ی فرهنگ بشری، عملی موفق و قابل اطمینان برای ورز دادن ذهن و فکر بچه­ هاست. از چهار هزار سال پیش به این سو، انسان بیهوده در فکر نبوده است. بر ماست که این جریان فکری را به نسل بعد منتقل کنیم، همچنان که هر نسلی پیش از ما چنین کرده است. می ­توانم امیدوار باشم که این حکایت ­ها و داستان ­ها که به گوشه­ گوشه ­ی دنیا تعلق دارند، می ­توانند نقطه­ ی شروع مناسبی برای بحث و تأملاتِ مفید باشند تا امکان اندیشیدن به مسائل عمیق ­تر، دورتر و بزرگ ­تر را فراهم آورند.

حکایت ­های این کتاب، بر موضوع «زندگی با همدیگر» تأکید می­ کند که به نظر می ­رسد امروزه ما از این بابت بسیار آسیب­ پذیریم.


 

چند حکایت از کتاب:

 

ماهیگیر و بازرگان

بازرگان ثروتمندی برای گذراندن تعطیلات به هند رفته بود. یک روز صبح در ساحل شنیِ دریا قایق ماهیگیری را دید. ماهیگیر از دریا بر می ­گشت. بازرگان فریاد زد: «صید چطور بود؟ خوب بود؟»

ماهیگیر لبخندی زد و به چند ماهی کف قایقش اشاره کرد و گفت: «بله، خوب بود.»

الآن که صبح زود است، پس لابد دوباره به دریا بر می گردی.»

ماهیگیر پرسید: «به دریا بر می گردم؟ که چه بشود؟»

بازرگان به ماهیگیر که همه چیز برایش روشن و مسلم به نظر می ­آمد، گفت: «برای این که ماهی بیشتری بگیری.»

«که چه بشود؟ من که  به ماهی دیگری نیاز ندارم!»

«ماهی بیشتر که داشته باشی، می ­توانی بفروشیشان!»

«آخه که چه بشود؟»

«پول بیشتری در می ­آوری.»

«اما که چه بشود؟»

«آن وقت می ­توانی این قایق کهنه ­ات را با قایق نو و قشنگی عوض کنی.»

«که چه بشود؟»

«خب، با این قایق نو می ­توانی ماهی ­های بیشتری بگیری.»

«که چه بشود؟»

«این طوری می­ توانی کارگرهایی بگیری.»

«که چه بشود؟»

«آن ­ها برای تو ماهی می ­گیرند.»

«که چه بشود؟»

«آن وقت ثروتمند می­ شوی.»

«که چه بشود؟»

«خب، می ­توانی راحت استراحت کنی.»

ماهیگیر به مرد نگاهی کرد، لبخندی زد و گفت: «خب، همین الآن هم من می ­خواهم بروم استراحت کنم.»

بر اساس حکایتی از پدر پی ­یر

(1912 - 2007)

در محضر فیلسوف

در این حکایت دو نوع نگاه به زندگی در مقابل هم قرار گرفته ­اند. ماهیگیر از بابت فردایش نگرانی ندارد و با کاری که هر روز می کند، نیازهایش را تأمین می­ کند. مرد بازرگان در جستجوی تصاحب چیزهای بیشتر و ثروت فراوان ­تر است. او در خوشبختی فعلی سر نمی ­کند، همواراه قرار است خوشبختی از راه برسد...

جنس شما از کدام یکی است: ماهیگیر یا بازرگان؟ فکر می­ کنید چه چیزی بازرگان را وا می­ دارد تا بیشتر بخواهد؟ گمان می ­کنید آن طور که او می­ گوید بیشتر می ­خواهد تا بعداً استراحت کند یا نیروی دیگری است که او را به فعالیت بیشتر می ­کشاند؟

 

 

جهنم و بهشت

روزی از خردمندی خواستند تا بگوید در بهشت و جهنم چه می ­بیند. او گفت:

«آدم ­هایی را در جهنم می ­بینم که جلوی ظرف ­های بزرگ برنج نشسته ­اند، اما از گرسنگی دارند می­ میرند، چون قاشق ­هایی که باید با آن­ ها غذا بخورند، دو متر طول دارد. به همین دلیل، نمی ­توانند از آن ­ها استفاده کنند. اما در بهشت، همان آدم­ ها را می­بینم که سر همان میز نشسته ­اند و همان قاشق ­ها را در دست دارند. آن ­ها خوشحال و سلامتند، زیرا هر یک از آن­ ها از قاشق خود برای غذا دادن به کسی استفاده می ­کند که روبرویش نشسته است.»

بر اساس حکایتی چینی

در محضر فیلسوف

جامعه و زندگی سعادتمندانه بدون همبستگی آدم­ ها نمی ­تواند وجود داشته باشد. آیا شما هم چنین نظری دارید؟ حتی فیلسوفی نوشته است: «بخشش آدم را ثروتمند می­کند». آیا تا به حال با عطا کردن یا قسمت کردن چیزی با یک دوست یا آدمی ناشناس، احساسی خوب و خوش به شما دست داده است؟

 

 

سه پند گنجشک

گنجشکی به دام صیادی افتاد. صیاد خواست گنجشک را بپزد و بخورد. اما پرنده ­ی کوچک گفت: « ای خواجه! ببین من کوچک و لاغرم! تو این همه گاو و گوسفند خورده ­ای و سیر نشده ­ای. پس با خوردن من هم سیر نمی ­شوی. مرا رها کن تا سه پند به تو بدهم. این سه پند در سراسر زندگی به کارت خواهد آمد.»

شکارچی پرسید: «چطور به تو اعتماد کنم؟ شاید فرار کنی و بروی و مرا با دروغت همین جا بکاری!» گنجشک گفت: «نه، پند اول را همین جا که در دست تو اسیرم، می­ گویم. پند دوم را وقتی که روی درخت نشستم می ­گویم که هنوز می ­توانی مرا با سنگ بزنی. پند سوم را از آن بالا، وقتی توی آسمان دارم پرواز می­ کنم، می ­گویم.»

صیاد دید که قرار و مداری منصفانه است. بنابراین گفت: «قبول. پند اولت را بگو.»

گنجشک گفت: «اگر چیزی را از دست دادی، بابت آن حسرت نخور؛ زیرا زندگی باید به جلو پیش برود و آدم نباید خودش را اسیر گذشته کند.»

صیاد فکری کرد و دید نصیحت خوبی بود. پس به قول خود وفا کرد و گذاشت پرنده به روی درخت برود.

گنجشک گفت: «اگر کسی حرف بیهوده و غیر واقعی گفت، آن را باور نکن. دست کم باید به تو مدرک و دلیل روشن نشان بدهد.»

پس از گفتن این حرف، به آسمان پر کشید و با تمسخر به صیاد گفت: «چه نادانی هستی تو! چه گنجی را از دستت در آوردم! بدان که در دل من دو تا سنگ گرانبهاست که هر کدام پنجاه گرم وزن دارند. اگر تو مرا می ­کشتی، ان­ها مال تو می ­شدند... اما گذاشتی که بروم!»

صیاد ناله­ ی سختی سر داد و موهای خودش را از حسرت و ناراحتی کند که چرا پرنده را نکشته است. پس به گنجشک گفت: «حالا که دیگر تو را از دست دادم، دست کم پند سوم را بگو.»

گنجشک گفت: «بگویم که چه شود؟ تو آن ­قدر احمقی که از این پند ها نمی ­توانی استفاده کنی، به تو چه بگویم؟ پند اولم این بود که هیچ وقت حسرت گذشته را نخور، اما تو حسرت آزاد کردن مرا خوردی. پند دومم این بود که سخن بیهوده و غیر واقعی را باور نکن. آخر چطور باور کردی که گنجشک بیست گرمی که کف دستت بود، می ­تواند دو تا سنگ پنجاه گرمی در شکمش داشته باشد. خیلی خب، پند سوم را که بیش از هر کس دیگر به تو مربوط می ­شود، می ­گویم. نصیحت کردن و گفتن پند به آدم­ های نادان و حرف نشنو، مانند پاشیدن بذر در شوره ­زار است. درد حماقت درمان نمی ­شود و لزومی ندارد به آدم احمق پندی گفت.»

با گفتن این حرف، پرنده پر کشید و رفت.

بر اساس حکایتی از عطار و مولوی شاعران ایرانی

در محضر فیلسوف

به نظر می رسد که راوی ­های این حکایت به ما می ­گویند که گفته ­ها و تصمیم­ های خوب در برابر واقعیت­ های زندگی خیلی به حساب نمی ­آید. همه­ ی آدم­ ها تصمیم می ­گیرند که عاقلانه، اندیشمندانه و با عقل سلیم عمل کنند... اما سرانجام همه­ ی امیال و خواسته ­ها، آزمندی­ ها و احساساتمان را در کارهایمان دخیل می­ کنیم. آدم ­های شیاد به این نکته به خوبی واقفند و به همین دلیل است که با تعریف ­های پر آب و تاب و بیان مزایای چیزهای مورد نظرشان، دوراندیشی و احتیاط­کاری آدم­ ها را بی­ ثمر می کنند و می­ توانند سر آن­ ها کلاه بگذارند.

در این حکایت، تمایل شکارچی به تصاحب سنگ ­های گران قیمت، مانع فهمیدن مهمل­گویی و دروغ پرنده شد. اگر شما هم بودید، چنین نمی ­شد؟ آیا مثال­ های دیگری نظیر همین از کار افتادن عقل در برابر خواسته ­ها و امیال آدمی در ذهن دارید؟

 

 

رشته ­ی نقره ­ای

در روایات بودایی آمده است که روزی بودا از بالای ناراکا، دریاچه ­ای در جهنم، می ­گذشت تا بتواند بعضی از ارواح آدم ­ها را نجات دهد. یک دفعه چشمش به کانتاکا، جنایتکار وحشتناک، افتاد. بلافاصله به خاطر آورد که او یک بار در زندگی ­اش عمل خوبی انجام داده است.

هنگامی که کانتاکا می­ خواست عنکبوتی را زیر پاشنه­ ی پایش له کند، از این جانور خوشش آمد و از کشتن او گذشت. بابت همین عمل، بودا تصمیم گرفت به او فرصت دیگری بدهد. از این رو تار عنکبوتی برای او پایین فرستاد.

مرد جنایتکار رشته­ ی نقره­ای بلند را دید، محکم بودن آن را بررسی کرد و دید که م ی­تواند از ان بالا برود. با زحمت زیاد و عرق ­ریزان شروع کرد به بالا رفتن. پیوسته دعا می ­کرد که این رشته ­ی معجزه­آسا پاره نشود. به هر حال، بالا رفت و بالا رفت. نیمی از ارتفاع تار را رفته بود که ایستاد تا نفسی تازه کند. نگاهی به بالا انداخت و لبخند زنان نور نجات را بالای سرش دید. به پایین خم شد تا ببیند چقدر از راه را طی کرده است. اما وحشت برش داشت! مجرمان دیگری را دید که به تار آویخته بودند و داشتند بالا می ­آمدند. فکر کرد این تار به هیچ وجه تاب تحمل این همه آدم را ندارد. خواست چاقویش را از جیبش درآورد و رشته­ ی زیر پایش را ببرد و خودش را از دست این آدم­ هایی که داشتند او را به خطر می ­انداختند، خلاص کند... اما در همین لحظه­، این رشته پاره شد و او به جهنم پرتاب شد.    

بر اساس حکایتی از ذِن

در محضر فیلسوف

خودخواهی، جنایتکارِ این حکایت را کور کرده بود. او از ترس افتادن به جهنم، با اطمینان خاطر خواست طنابی را ببرد که دوستانش هم به آن آویخته بودند و برای این کار هیچ حس دلسوزی و گذشتی در قبال آن­ ها نداشت. شما در مورد رفتار او چه تصوری دارید؟

 

خسیس

مرد بسیار خسیسی همه­ ی ثروتش را به شمش طلا تبدیل کرد. آن ­گاه شمش را با طنابی در یک چاه آویزان کرد. او هر شب شمش طلا را بالا می ­آورد و با دست­ هایش آن را نوازش می کرد و به تماشایش می ­نشست. متأسفانه دزدی ردِ شمش را یافت و یک روز صبح، مرد خسیس طلای خود را نیافت.

مرد خسیس گمان کرد بدون شمش می ­میرد. آه و زاری کرد و از ناامیدی موهای خود را کَند.

همسایه­ اش که علت زاری و درماندگی او را دریافت، فکری به نظرش رسید و به مرد خسیس گفت: «سنگی بردار و آن را طلایی رنگ کن و در همان جای قبلی آویزانش کن. این سنگ، برای تو همان کار شمش طلا را می ­کند. چون تو حتی ذره ­ای از آن را استفاده نکرده ­ای. وقتی آدم از طلایی که دارد بهره ­ای نبرد، داشتن آن به چه کارش می ­آید؟»           

بر اساس حکایت «خسیس» نوشته­ ی ازوپ نویسنده­ ی یونانی

 

در محضر فیلسوف

آیا می دانید همین امروز اشخاصی هستند که ثروتشان برابر با ثروت انباشته در بیست کشور دنیاست؟ چه چیزی باعث می ­شود که این آدم ­ها این­قدر ثروت جمع کنند که حتی در طول هزاران سال هم نمی ­شود خرجشان کرد؟ آیا نوعی بی­ عدالتی در داشتن این همه ثروت وجود ندارد؟ در حال که این همه آدم هستند که هیچ چیز ندارند؟ شما چطور؟ اگر شما ده برابر مقدار دارایی مورد نیاز تان داشته باشید، آیا می ­توانید مقداری از آن را بین دیگران قسمت کنید.


۹۵/۰۳/۱۹
مدیر :