گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

آنچه در اینجا ارائه می شود، گزیده هایی ست از کتاب های مختلف در موضوعاتی همچون دین، سیاست، اجتماع، تاریخ... و همچنین مجموعه ای عکس که همگی توسط نویسندگان این وبلاگ گرفته شده است.
آدرس کانال ما در تلگرام:
telegram.me/gozideketab
gozideketab@

طبقه بندی موضوعی

بگذار سخن بگویم!

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ق.ظ

بگذار سخن بگویم!

شهادتی است از دومیتیلا،

زنی از معادن بولیوی

 

نوشته­ ی دومیتیلا باریوس دِ چونگارا و موئما ویِئزر  

برگردان احمد شاملو و ع.پاشایی

نشر میترا، تهران

405 صفحه.

 

 

این کتاب حاصل گفتگوی خانم موئما ویئزر _روزنامه نگار و مردم­ شناس برزیلی_ با خانم دومیتیلا باریوس دِ چونگارا _رهبر «کمیته­ ی زنان خانه­دار» اردوگاه معدنکاوی سیلو ونته­ ی بولیوی_ است که هفته­ های متمادی پای صحبت­ های دومیتیلا، نشسته و سرگذشت او و طبقه ­ی زحمتکش بولیوی را بین سال­ های 1950 تا 1975 ضبط کرده ­است.


موئما ویئزر در این باره چنین می­ گوید:

 فکر فراهم آوردن این شهادت وقتی به سرم زد که دومیتیلا باریوس دِ چونگارا را در دادگاه سال جهانی زن دیدم. بانی این دادگاه که در سال 1975 در مکزیک برگزار شد سازمان ملل بود. او را آن­جا دیدم. اهل و ساکن بولیوی، از کوهپایه نشینان جبال آند، و مادر هفت فرزند است، شوهرش معدنچی است. به نمایندگی «کمیته ­ی زنان خانه­ دار» سیلو وِنته به دادگاه آمده بود. این کمیته، رهبرِ تشکیلاتی است که همسران کارگران بخش مرکزی معدن قلع اردوگاه معدنکاویِ سیلو وِنته سازمان داده ­اند.

آن چه من در این­جا عرض می­ کنم حدیث نفس دومیتیلا با خویشتن نیست؛ مجموعه­ ای است حاصل گفت و گوهای بی­شمار من با او در مکزیک و بولیوی، سخنان او در دادگاه سال جهانی زن، بحث کردن­ ها و سخن گفتن­ ها و مذاکرات او با گروه­ های کارگران، دانشجویان، کارکنان دانشگاه، مردمی که در همسایگی کارگران زندگی می­ کنند، تبعیدی­ های آمریکای لاتین به مکزیک، و نمایندگان مطبوعات و رادیوها و تلویزیون­ ها. به همه­ ی این مطالبِ ضبط شده، و نیز تعدادی نامه، نظمی داده شده و بعد به یاری دومیتیلا مورد تجدیدنظر قرار گرفت، و حاصل کار کتاب حاضر است که در نهایت «یک تاریخ شفاهی» است.

دومیتیلا راوی است. راویِ آن چه بر او گذشته، چه گونه گذشته، و از آن چه آموخته است؛ تا آن همه را در کار مبارزه­ ای کند که طبقه ی زحمتکش و جنبش مردم می­ کوشد از طریق آن سرنوشت خود را در اختیار گیرد. کم­ ترین نکته ­ای از آن چه در این­ جا می­ آید با واقعیت بولیوی بیگانه نیست، زیرا گشت و گذارِ شخصی دومیتیلا جزیی از راهپیمایی بزرگ طبقه­ ی زحمتکش و خلق بولیوی است.


دومیتیلا سخن می­ گوید:

دلم نمی­ خواهد هیچ کس هیچ وقت این سرگذشتی را که می­ خواهم برای­تان نقل کنم یک امر خصوصی تلقی کند، چون فکر می­ کنم زندگی من از زندگی مردم جدا نیست.آن چه برای من اتفاق افتاده می­ تواند برای صدها نفر از هموطنانم اتفاق افتاده باشد. می­ خواهم از مردم خود بگویم. می­ خواهم به تمام تجربیاتی که طی سال­ های دراز مبارزه­ در بولیوی به دست آورده ایم شهادت بدهم، و به قدر دانه­ ی ناچیز شنی به آن یاری کنم به این امید که شاید تجربه­ ی ما به طریقی به کار نسل جدید آید، و به درد این مردم نو بخورد.


درباره ­ی کشورش؛ بولیوی

کشور ما خیلی غنی است، خصوصاً از بابت معدن _ یعنی قلع و نقره و طلا و بیسموت و روی و آهن. نفت و گازش هم از منابع مهم بهره­ برداری است. در منطقه ­ی شرقی­ مان هم مزارع بزرگی داریم که در آن­ ها دامپروری می­ کنند. جنگل و میوه هم داریم؛ با کلی محصولات کشاورزی. اکثریت اهالی بولیوی دهقانند. کم و بیش هفتاد درصد جمعیت ما در دهات زندگی می­ کنند؛ در وحشتناک­ ترین فقر ممکن دست و پا می ­زنند و زندگی­ شان به صورتی است که صد رحمت به زندگی ما معدنچی­ ها، گو این که ما معدنچی ­ها در سرزمین خودمان مثل غربتی­ ها زندگی می­ کنیم، چون که از خودمان خانه ­ای نداریم، فقط آلونک­ هایی داریم که شرکت، تا هر وقت که کارگر فعال است و می ­تواند جان بکند به طور موقت در اختیارش می­ گذارد.

حالا اگر این موضوع راست است که بولیوی از لحاظ موادخام کشوری غنی است، می ­توان پرسید: پس این همه فقیر و دست به دهن در بولیوی چه می­ کند؟ و چرا در این سرزمین، حتا در مقایسه با دیگر کشورهای آمریکای لاتین سطح زندگی این قدر پایین است؟

خوب، این، علتش فقط «زهکشیِ پولی» است. یعنی این­ که خیلی­ ها هستند که با فساد کاری و بالا کشیدن حق مردم پولدار شده ­اند، این­ ها پول­شان را می­ برند در خارج از کشور سرمایه­ گذاری می­ کنند. و ثروت ما از طریق توافق­ هایی که به سود ما نیست به نازل­ ترین قیمت­ های ممکن به حرص سیری­ ناپذیرِ سرمایه ­داران سپرده می ­شود. مهار اقتصاد بولیوی در دست شرکت­ های چندملیتی است؛ و اقتصاد کشور مرا آن شرکت­ ها کنترل می ­کنند. خیلی از مردم بولیوی از این قضیه استفاده کردند و خودشان را به چند دلاری فروختند. با بیگانه ها  ساخت و پاخت کردند و آن­ ها هم در دوز و کلک­ هاشان این­ ها را زیر بال خود گرفتند. همه ی فکر و ذکر این خودفروخته­ ها آن است که از چه راهی می­ توانند بیش­تر بچاپند و کیسه ­شان را پرتر کنند. هرچه بیش­تر بتوانند شیره­ ی جان کارگران را بدوشند احساس نیک­بختی عمیق ­تری می ­کنند و حتا اگر کارگر از گرسنگی و بیماری از پا درافتد این­ ها کک­شان نمی­ گزد.

در بولیوی، حدود شصت درصد درآمد کشور از معدنکاوی است، و باقی درآمد آن از نفت و سایر منابع بهره ­برداری حاصل می ­شود. در کشور من مجموعاً حدود هفتاد هزار معدنچی به کار اشتغال دارند. معادن ملی شده را شرکت معدن بولیوی اداره می­ کند، که ما به آن کُمی­بُل COMIBOL می ­گوییم. دفتر اصلیش در لاپاز (پایتخت بولیوی) است، و البته در هر یک از مراکز معدنکاوی کشور هم یک دفتر محلی دارد. مثلاً در جایی که من زندگی می­ کنم مدیری هست که مرکز معدنکاوی محل را اداره می ­کند. این مرکز که سیلو وِنته_ کاتاوی_ سوکاوُن_ پاتینیو_ میرافلورِس خوانده می­ شود؛ بزرگ­ترین مرکز معدنکاوی بولیوی است، با بیش­ترین دستاوردهای تجربه­ ی انقلابی؛ و در این­جا دولت­ های گوناگون بولیوی قتل­ عام ­ها کرده ­اند که بیا و ببین!


درباره ­ی معدنچیان بولیوی

طول متوسط عمر یک معدنچی تقریبأ 35 سال است، و موقعی که به این سن می رسد بیماریِ معدن درست و حسابی کارش را ساخته. چون برای استخراج سنگ معدن، آن زیر، دم به دم انفجار صورت می­دهند، ذرات گرد و غبار از راه تنفس به ریه­ ها می رود و دخل آن را می­­ آورد. لب و دهنِ معدنچی کبود و ارغوانی می­ شود، دست آخر هم ریه­ اش را تکه تکه استفراغ می­ کند و بعد می­ میرد. این مرضِ حرفه ­ای معدنچی ها است که به ­اش می گویند سیلی کوز.

بخشی از معدنچیانِ بولیوی در سیلو وِنته زندگی می­ کنند. سیلو ونته یک اردوگاه معدنکاوی است و همه­ی خانه­ های آن مال شرکت است. خانه­ های معدنچیان اردوگاه، از هر نظر اَمانی (و یا، به اصطلاح رایج: سازمانی) است، پس از آن که سال­ های خدمت کارگر تمام شد دوباره تحویل شرکت می­ شود. البته شرکت فوراً مسکن در اختیار امثال ما نمی­ گذارد. دلیلِ ساده­ اش هم این که «کم است»! معدنچی­ ها فقط تا روزی که برای شرکت کار می­ کنند می ­توانند از این خانه ­ها استفاده کنند. تازه، اگر معدنچی بمیرد یا حتا اگر به علت مرض حرفه­ ای یا مرض معدنچیان بازنشسته بشود، باز هم شرکت بازماندگان یا خانواده ­ی او را از آن خانه می­ اندازد بیرون. خانه­ های ما بسیار محقر است. یعنی سر تا پاش یک اتاق کوچک پنج یا شش متری است. این قفس باید یک­جا کار اتاق نشیمن و آشپزخانه و پستو و اتاق خواب خانواده را انجام بدهد. مسکن سازمانی چنین چیزی است. فقط یک چاردیواری، بدون آب و فاقد تأسیسات بهداشتی. و ما باید با بچه­ هامان در این آلونک­ ها در هم بلولیم.

البته اگر به تبلیغات دولتی بندی ببندیم باید باور کنیم که بحمدالله چشم شیطان کور، در نهایت آسایش چنان روزگار خوشی می­ گذرانیم که بیا و ببین! امّا دزد حاضر و بز حاضر. بگذار هر کس دلش می­ خواهد، برخیزد و بیاید به سیلو وِنته و واقعیت را با دو تا چشم­ هایش ببیند: مسکن چنان وحشتناک است که خدا نصیب کافر نکند؛ و تازه همانش را هم به همه ­ی معدنچی­ ها نمی ­دهند که هیچ، وقتی می­ دهند هم یک آلونک عاریه است. آب فقط به صورت فشاری­ ها است. حمامش عمومی است و فقط در صورتی که نفت باشد آب گرم دارد. برق فقط در ساعاتی هست که شرکت تعیین کند. تعلیم و تربیت، به خلاف تبلیغات دولتی برای ما خیلی هم گران تمام می ­شود؛ چون حتماً باید برای بچه­ ها لباس رسمی مدرسه و کتاب و لوازم ­التحریر و کلّی چیزهای دیگر بخریم. آن «خواربار ارزان» هم بخشی از دستمزد مردهای­مان است. در واقع آن­ ها برای این که بتوانند ما را در این وضع فلاکت­ باری که هستیم نگه دارند یک بخور و نمیری به ما می­ دهند.

یکی از رهبران ما _ مرد بزرگی که کشته شد _ یک بار دلایل این وضع را به طرز ساده ­ای برای­مان توضیح داد. گفت: «رفقا! ده هزار کارگر سیلو وِنته ماهانه 300 تا 400 تُن قلع تولید می­ کنند.» آن وقت یک ورق کاغذ در آورد و ادامه داد که: «فرض کنید این ورقه­ ی کاغذ آن مقدار سودی است که ما با جانی که می­ کنیم تولید کرده ­ایم. بسیار خوب. حالا ببینید این سود چه جور توزیع می­ شود؟»

بعد آن ورقه ­ی کاغذ را به پنج قسمت مساوی تکه کرد و گفت: «از این پنج قسمت، چهار قسمتش به سرمایه ­دار بیگانه می ­رسد. این سود اوست. الباقیش فقط این یک قسمت است که این ­جا، در بولیوی، می­ ماند. از این یک قسمت باقی مانده، تقریباً نصفش را دولت بابت حمل و نقل و گمرکات و هزینه­ های صادرات می­ گیرد، که این خودش یک راه دیگری است برای سود سرمایه­ دار. خودمان را مثال بزنم: ما از کامیون­ هامان استفاده می­ کنیم و آن­ ها را اسقاط می­ کنیم تا سنگ معدن ما را به گوآکی در مرز بولیوی و پرو برسانیم. آن­ جا، در پرو، یک بندر هست. سنگ معدن را از آن­ جا باید با کشتی برد به انگلستان و تحویل کارخانه­ ی ذوب فلز ویلیامز هاروی داد. از آن­ جا هم باید با کشتی به ایالات متحد فرستاد تا آن­ ها بتوانند ازش چیزهایی درست کنند و به قیمت خون پدرشان به کشورهای دیگر و حتی به خود بولیوی بفروشند. با همه­ ی این­ ها سرمایه­ دار یک بار دیگر هم یک گاز گنده به این قسمت پنجم می­ زند و تقریباً نصف آن را هم بَلَّعتُ می ­کند. آن وقت سر و کلّه­ ی دولت پیدا می­ شود و از آن نصفه­ ایی هم که مانده یک قسمتش را او برای خودش بر می­ دارد. آخر، نیروهای مسلح خرج دارند، وزیرها و وکیل،ها و رؤسا حقوق می­ خواهند، مسافر­ت­ های خارجه­ شان کلی خرج بر می­ دارد. خوب، این پو­ل ها را چه کار می­ کنند؟ می­ برند در کشورهای خارج به کار  می­ اندازند، تا روزی که از قدرت افتادند بتوانند به عنوان میلیونرهای جدید با پولی که قبلاً تضمین شده فلنگ را ببندند و بروند یک گوشه­ی امن چَرچَر کنند.

یک بخش دیگر این پول هم برای اقدامات نمونه، برای ارتش، برای بخش پژوهش­ های جنایی و برای خبرچین­ هاشان مصرف می­ شود. باز از آن یک مختصری که باقی مانده، دولت یک مقدارش را می­ گیرد برای خدمات اجتماعی، برای بهداشت، برای بیمارستان­ ها و برای تأمین مخارج برقی که ملت مصرف کرده. یک بخش کوچک دیگرش هم صرف خرید خواربار ارزان می­ شود. خوب دیگر، بالاخره معدنچی­ ها را هم باید یک جوری شاد و راضی نگه دارند. آن­ ها ما را وا می­ دارند باور کنیم که بر اثر «خیر خواهی دولت» است که دست ما به این چهار قلم جنسی که قیمتش ثابت است می­ رسد _ یعنی به نان و گوشت و برنج و شکر _ . البته آن­ ها می­ گویند دولت این چهار قلم جنس را «از روی خیر خواهی» به ما «هدیه» می ­دهد؛ اما حقیقت قضیه این است که دولت، آن را از این­جا می­ قاپد. یعنی از سرِ آن چه ما تولید می ­کنیم. تازه آن­ ها از همین تکّه ی کوچولوی دیگری که باقی مانده هم یک قسمتش را برای مصالح و ابزار کار بر می­ دارند. حتا یک چیزیش را هم برای زن­ های خودشان و زن­ های وزرا و وکلا می­ برند تا بتوانند روز مادر و عید کریسمس چیزهای قیمتی بخرند هدیه بدهند... نتیجه این که، آن ­ها همین جور می ­گیرند و می ­گیرند و به گرفتن ادامه می ­دهند. خودتان نگاه کنید دیگر: از آن همه پولی که قلع به این کشور می­آورد، پس از آن که خوب از سرش و تهش و وسطش زدند چی باقی می­ ماند. همه ­اش شندرقاز برای دستمزد ده هزار کارگری که آن قلع را به قیمت جان­شان از ته معدن کشیده ­اند بیرون. می­ بینید که دست آخر ما تقریباً هیچی نداریم.»


درباره­ ی سازمان کارگران

اساساً ما سنّت مبارزه­­­ ی بولیویایی ­ها را مدیون طبقه ی زحمتکش­ ایم که نگذاشته است اتحادیه­ های کارگران به چنگ دولت بیافتد. اتحادیه باید همیشه یک سازمان مستقل باقی بماند و خط طبقه­ ی زحمتکش را دنبال کند. البته این حرف معنیش این نیست که اتحادیه غیرسیاسی است. سیاسی است، اما به هیچ انگیزه و بهانه ­ای نمی ­تواند به خدمت دولت دربیاید؛ همین قدر کافی است در نظر بگیریم که دولت­ های کاپیتالیستی ما نماینده ­ی ارباب­ هاست و از منافع آن­ ها دفاع می­ کند، تا به سادگی قبول کنیم که اتحادیه نباید هرگز به ساز دولت­ ها برقصد.

 همه ­ی طبقات­ زحمتکش، در اتحادیه ­ها سازمان پیدا کرده است و همه­ ی گروه­ های اتحادی ه­ای تقریباً از طریق کنگره­ ها و توافق­ های مشترک سازمان پیدا کرده ­اند. مثلاً، اگر یک وقت به کارگران یک کارخانه یورش ببرند و خیال سرکوبی آن­ ها را داشته باشند اتحادیه­ ی کارگران بولیوی ندایی می ­دهد و همه­ ی بخش ­ها را به تظاهرات دعوت می­ کند که از کارگرهای­ آن کارخانه حمایت کنند. اگر از من بپرسی، می­ گویم این اتحا­دیه­ ها­، صدای واقعی ما هستند، و به همین دلیل ما باید از آن­ ها به عنوان پرارزش ­ترین چیزی که داریم، مثل تخم چشم­ مان مراقبت کنیم.

ما زن­ ها درست در همان خطی کار می­ کنیم که مردها درگیرش­ اند. ما زن­ ها را از تو گهواره با این فکر بزرگ کرده بودند که فقط ساخته شده­ ایم برای پخت و پز و بچه­ داری؛ توانایی آن را نداریم که وظایف مهمی به­مان محول بشود. هرگز نباید به ما اجازه داد درگیر سیاست بشویم. اما ضرورت ما را واداشت که همه­ ی این فکرها را بریزیم دور. پانزده سال پیش در یک دوره­ ی مشکلات عظیم برای طبقه­ ی زحمتکش یک گروه هفتاد تایی با هم جمع شدند تا آزادی معدن­چیانی را که رهبر بودند و به خاطر تقاضای دستمزدهای بالاتر افتاده بودند زندان، به دست بیارند؛ و پس از یک اعتصاب غذای ده روزه به خواست­شان رسیدند. از همان زمان آن­ ها تصمیم گرفتند در گروهی که اسمش را گذاشتند کمیته­ ی زنان خانه ­دار سیلو وِنته متشکل بشوند. از آن به بعد، این کمیته همیشه با اتحادیه ­ها و سایر سازمان­ های طبقه ­ی زحمتکش همگام بوده و برای همان آرمان­ ها مبارزه کرده است. به این دلیل است که آن­ ها ما زن­ ها را هم از حمله ­های­شان بی ­نصیب نگذاشته ­اند. چندین نفر از ما زندانی شده ­ایم، مورد بازجویی قرار گرفته ­ایم، به حبس افتاده­ ایم، و حتی بچه­ های­مان را از دست داده ­ایم، چون که دوش به دوش مردهامان تو سنگر مبارزه بوده ­ایم.

موضع کمیته­ ی زنان خانه­ دار با موضع فمینیست­ ها یکی نیست. ما فکر می­ کنیم آزادی­ مان در درجه­ ی اول منوط به این است که کشور ما برای همیشه از یوغ امپریالیسم رها شود. برای ما مهم­ ترین چیز شرکت زن ها در سنگر مبارزه است. فقط از این راه است که ما می­ توانیم روزهای بهتری را ببینیم، مردم بهتری بشویم، و سعادت بیشتری را برای همه بخواهیم. اگر ما به نقش اساسی زن­ ها در مقام مادر که باید شهروندان آینده را پرورش بدهند بی­ توجه بمانیم، و اگر زمینه ­ی آمادگی آن­ ها را فراهم نکنیم، ناچار آن­ها شهروندانی را پرورش می­ دهند که، اِیّ، اگر زیاد بی­بخار نیستند چندان تعریفی هم ندارند و سرمایه ­دار و ارباب به راحتیِ آب خوردن می­ تواند گول­شان بزند. اما اگر آن­ ها قبلاً آموزش سیاسی پیدا کرده باشند، اگر از پیش تربیت شده باشند، از همان گهواره عقاید دیگری را به بچه­ های­شان می­ آموزند و بچه ­ها جور دیگری از آب در می ­آیند.

تعلیم و تربیت، در بولیوی، علی رغم اصلاحات گوناگونی که در آن صورت داده ­اند هنوز جزیی از آن نظام سرمایه­ داری است که حاکم بر زندگی ما هست. تعلیم و تربیتی که می­ دهند، یک قلم «بیگانه ساز» است. مثلاً ما را وا­ می دارند که «وطن» را چیز زیبایی ببینیم که تو سرود ملی، تو رنگ­ های پرچم، و تو همه­ ی آن چیزهایی است که اگر  وطن چیز دل پذیری نباشد به کلی بی­ معنا می­ شود... برای من، وطن در هر گوشه ­ای هست: تو معدنچی­ ها، تو دهقانان، تو فقر مردم، تو برهنگی ­شان، تو سوءتغذیه­ شان، و تو دردها و شادی­ هاشان. وطن یعنی این. اما آن­ ها تو مدرسه به ما یاد می­ دهند که سرود ملی را بخوانیم و رژه برویم، و مثلاً می­ گویند اگر از رژه رفتن شانه خالی کنیم وطن پرست نیستیم، اما هیچ وقت درباره­ ی فقر ما، درباره­ ی بیچارگی­ مان، درباره ­ی وضع والدین­ مان، فدارکاری­ های بزرگ­شان و دستمزدهای بخور نمیری که می­­ گیرند لب­ تر نمی­ کنند و توضیحی نمی­ دهند. چرا  چند تا بچه، ستّ و سیر همه چی دارند و خیلی­ های دیگر آه در بساط­شان نیست؟

به این دلیل است که من حس می­ کنم ما همگی در برابر فرزندان­مان مسئولیم. ما باید در خانه به آن­ ها بیاموزیم که چه طور باید حقیقت را ببینند؛ و اگر جز این کردیم باید به هوش باشیم که داریم به دست خود زمینه­ ی شکست­ های آینده را آماده می­ کنیم. به اعتقاد من، ما که با نحوه ­ی تعلیم بچه ­های­مان آن­ ها را وا می ­داریم در دنیای خواب و خیال زندگی کنند شایسته­ ی هزار گونه سرزنشیم. اوقاتی هست که والدین لقمه ­ی نانی ندارند که وصله­ ی شکم خودشان کنند اما همیشه برای بچه­ ها چیزی پیدا می­ کنند و نمی­ گذارند روح آن­ ها خبردار شود که زندگی ما بینوایان تا چه حد دشوار است؛ نمی­ گذارند بچه­ ها بو ببرند که واقعیت سیاه چیست. در نتیجه، این بچه­ ها حتی وقتی که به فرض محال پا به دانشگاه می­ گذارند از اقرار به این حقیقت که فرزند یک خانواده ­ی معدنچی یا دهقان­ زاده ­ایی تهیدستند تن می­ زنند، و حتی نمی ­دانند چه طور با زبان ما اختلاط کنند. منظورم این است که آن­ ها همه چیزی را تحلیل می­ کنند اما برای توضیح آن، چنان زبان پیچیده و مغلقی به کار می­ برند که دیگر نمی ­توانیم حرف یکدیگر را بفهمیم. این خطای بزرگی است که قابل بخشش نیست، چون آن­ ها به دانشگاه می­ روند تا بسیاری چیزها یاد بگیرند و سودش عاید همه ­ی ما بشود. اگر عقیده ­ی من را بخواهی، می­ گویم البته آن­ ها باید بتوانند به طور علمی حرف بزنند و چیز بنویسند، اما این کار را باید طوری انجام بدهند که ما هم بتوانیم از آن سر در آوریم، نه به زبانی که فقط خودشان حالی­ شان بشود.


درباره­ ی مبارزات

از وقتی پایم را در سیلو ونته گذاشتم همیشه سعی­ ام این بوده که با همه چیز در تماس باشم. به اخبار رادیو گوش داده ­ام، در تظاهرات شرکت کرده­ ام و کوشیده ام از هم چیز سر در آورم. در سیلو ونته علاقه­ ی عجیبی پیدا کردم که رنج­ های مردم را بشناسم و دلایل این رنج­ ها را بفهمم و راه مبارزه با ­آن ­ها را یاد بگیرم. یکی از چیزهای که زندگی در سیلو ونته به من فهماند، فرزانگی مردم بود. اوه، چه مردان بزرگی در راه سعادت ما مبارزه کرده ­اند و چه زنان گردن­ فرازی در این راه به تلاش برخاسته ­اند!

آن سال­ ها، حکومت بولیوی تو چنگ«جنبش انقلابی ملی»بود. اول پاز اِستن­سورو رو کار آمد. بعد هرنان سیلس زوازو، و بعد دوباره پاز استن­سورو آن­ ها خودشان را «ملی­ گرای انقلابی» می­ دانستند. آن­ ها را ما خودمان روی کار آوردیم، اما هنوز هیچی نشده قول و قرارها را فراموش کردند و حرف­ ها و خواست­ های مردم را پشت گوش انداختند. مثلاً کارخانه ­ی ذوب فلز را بگیریم که یکی از خواست ­های عمده­ ی ما بود. ما می ­خواستیم بولیوی­ مان برای خودش چنین کارخانه ای داشته باشد تا مجبور نباشیم که هم لقمه را دور سرمان بچرخانیم و هم کلی باج به شغال­ ها بدهیم! آخر، ما ناچار سنگ معدن­مان را از دل زمین می­ کشیم بیرون، خدا می ­داند چه ­قدر پول حمل و نقل و گمرک می­ دهیم که آن را برسانیم لب دریا، بعد دوباره پول بدهیم و بارکشی کنیم بفرستیم انگلستان که ذوبش کنند، بعد باز با کشتی بزنیم ببریم ایالات متحد آمریکا، دَم درِ ارباب تحویل بدهیم که «بفرمایین قربان، چیز بسازین به خود ما قالب کنین!» همه­ ی این مخارج از کیسه­ ی خالی ما پرداخته می­ شود. هزینه ­ای که صرف این سفر دور و دراز می ­شود، می­ تواند به مصرف پیشرفت بیش­تر و بیش­تر خود ما برسد. فکر کن با این پولی که در واقع دور ریخته می­ شود چه کارها که نمی ­شود برای خود معدنچی­ ها انجام داد. به این دلیل بود که معدنچی­ ها می­ گفتند باید از خودمان کارخانه­ ی ذوب فلز داشته باشیم، که هم تولید کار می­ شود برای آن همه گرسنه ­ای که دنبال یک لقمه نان می ­گردند و هم تولید ثروت می ­کند برای کشور. محصول آن را هم همین جا می ­فروشیم، دَم درِ کارخانه؛ آن هم نه به این قیمتی که حالا به آقایان آمریکایی ­ها می­ فروشیم. اما دولت­ های «جنبش انقلابی ملی»گوش­شان به ما نبود، به سفارت آمریکا بود که برای چاپیدن ما هزار و یک نقشه می­ کشید و هر اسبی که می­ خواست می­ تازاند. فرمان «تثبیت پولی» را صادر کردند و طرح «نقشه­ ی مثلثی»[1] را ریختند. همه ­اش به نفع خودشان و کارگران که گفتند مخالفیم، به طرز وحشیانه­ ای سرکوب شدند.

واقعاً آن­ هایی که پس از انقلاب مردم در 1952 به قدرت رسیدند افراد چشم و د­ل­ گشنه ­ی حریصی بودند که کیسه­ ی طمع­شان به این زودی­ ها خیال پر شدن نداشت. و امپریالیسم هم برای فاسد کردن آن ­هایی که اسم خودشان را گذاشته بودند «انقلابی» از همین طمع­ کاری سود می­ برد، و دست آخر هم بورژوازی دیگری جانشین بورژوازیِ بازنشسته­ ی سابق کرد که، راستی راستی همه جوره فاسد بود.

کارد که به استخوان رسید، مبارزه آغاز شد. اول از پچ پچ، بعد با اعتراض و دست آخر با تظاهرات. خوب، آن­ ها هم البته جلومان ایستادند و به سختی گوشمالی­ مان دادند. جلو خواروبار را گرفتند، دستمزدها نرسید، و حتی ارسال لوازم طبی را که برای معدنچی­ ها ارزش حیاتی دارد قطع کردند و رهبران را به زندان انداختند.

دومین کشتار وسیعی که تو سیلو ونته اتفاق افتاد و ما اسمش را کشتار سان خوآن گذاشته ایم، 24 ژوئن 1967 اتفاق افتاد. چیز بسیار وحشتناکی بود، چون همه­ ی ما را غافلگیر کرد. ترق و توروق فشفشه ­ها و ترقه­ هایی که مردم بر حسب رسم و رسوم سنتی روز این عید می­ کردند در سرتاسر اردوگاه معدنکاوی بلند بود و صدا به صدا نمی­ رسید که نظامی­ ها بی ­خبر بنا کردند به تیراندازی. کسی چه می­ دانست چی دارد می­ گذرد. صدای گلوله­ ها را خیال می­ کردند مال ترقه و فشفشه است. ارتش فکر همه چیز را کرده بود. نظامی­ ها ناگهان با لباس شخصی تو ایستگاه کان­ کانیری از واگن­ های باری ریختند بیرون و هر جنبنده ­ای را که به چشم­شان خورد بستند به گلوله. فقط می توانم بگویم که وحشتناک بود! آفتاب زده بود که سوت بالای ساختمان اتحادیه به صدا درآمد. این سوت روزی یک بار ساعت پنج صبح به صدا در می­ آید که معدنچی­ ها خواب نمانند. جز این، هر وقت صداش بلند بشود معنیش این است که وضع ناجوری پیش آمده. آن روز هم طبق معمول با شنیدن صدای سوت پریدیم رادیو را روشن کردیم، و خبر وحشتناک را شنیدیم که ارتش حمله کرده و باید برویم از فرستنده­ ی رادیویی «صدای معدنچی»مان دفاع کنیم. اما همین که آمدیم در خانه ها را باز کنیم، آن­ ها دوباره بنای تیراندازی را گذاشتند. از پیش موضع گرفته بودند و به همه کس و همه چیز شلیک می­ کردند. چرایش هم معلوم است دیگر: خبردار شده بودند که فردا آن­جا تو سیلو ونته یک گردهمایی عمومی صورت می­ گیرد و دبیر کل ­ها درباره ی مشکلات کارگرها گفت و گو می­ کنند و برای مبارزه تصمیماتی می­ گیرند؛ و دولت نمی­ خواست این گردهمایی عملی بشود.

آن شب چه چیزها که ندیدیم! تو آمبولانس زن آبستنی را دیدم که تیر به شکمش خورده بود.

دیدن این منظره ­ها دل سنگ می­ خواست. فکر می­ کنی تا زنده­ ام بتوانم آن­ ها را فراموش کنم؟ خانواده­ هایی بودند که برای نمونه یکی­ شان هم زنده نمانده بود. راستی راستی خون می­ آمد و جنازه می­ برد! بودند کسانی که همان جور تو خواب مردند. چون که سربازها دیوانه­ وار به همه چیز و همه جا و همه کس و همه طرف شلیک می­ کردند.

روز بعد، وقتی صدها و صدها جنازه را در گورستان دفن کردیم، من رفتم روی دیواری ایستادم و برای مردم صحبت کردم. گفتم:

این وضع برای ما قابل تحمل نیست. چه طور تونستن این مردم زحمتکشو این جور بی­گناه به خاک و خون بکشند؟ چه طور می­ تونن مردمی را بکشن که این همه فداکاری می­ کنن، جون می­ کَنن، و کشور رو ثروتمند می کنن؟ آخر اسم این کارو چی میشه گذاشت؟ ... مگه اونچه ما می­ خواهیم چیزی بیش­تر از دستمزد حقّه­ ی خودمونه که حکومت، بی هیچ دلیل و علتی ضبط کرده؟... و تازه، مگه جواب اون می ­تونه گلوله باشه؟ باید به اون خاطر بزنن مارو این جوری کشتار کنن؟ این تو هیچ مذهب و مسلکی انصاف نیس، ترسوهای رذل! کشتن ما که مردونگی نیس... چه طور جرأت می­ کنن پاشن بیان این­جا و کارگرای زحمتکشی رو بکشن که رزق و روزی و، راحت و آسایش و، خونه و ماشین و، تفریح و تعطیلات­ شون از برکت وجود اوناس؟

باری آن روز، بیست و پنجم ژوئن بود.


بخشی از بیان­ نامه ­ی کمیته زنان خانه­ دار در واکنش به اقدامات دولت:

«آقایان افسران! آیا کارگرها به خانه­ های شما ریخته، هست و نیست مختصر شما را با این درجه از خشونت بی­ دلیل مورد تفتیش قرار داده ­اند که اکنون ما به خودمان بگوییم چیزی که عوض دارد گِله ندارد؟ آیا یک لحظه کلاه­تان را قاضی کرده ­اید که اصولاً کار در معدن به چیزی شبیه است؟ آیا به عمق اندوه و بدبختی طبقه­ ی زحمتکش که در حال حاضر درست زیر چشم شماست پی برده ­اید؟

نه سینیورها! تنها کاری که از دست شما بر می­ آید این است که مردم را بکشید، و اولین کاری که از شما ساخته نیست این است که در اقتصاد کشورتان سهمی داشته باشید.

هنگامی که شما از همه ­ی نعمت­ های زندگی، از ماشین و منزل و مستخدم و تفریح و رفاه استفاده می برید، کارگران در اعماق بدبختی دست و پا می­ زنند، استخوان­ هاشان از سوءتغذیه به هم می­ پیچد و «سیلی کوز» ریه­ هاشان را پاره پاره می­ کند؛ و حالا، سینیورها! شما تشریف آورده ­اید سرِ آن­ ها را هم با تفنگ­ هاتان نشانه گرفته ­اید.

نه، بی­ گمان شما نمی­ دانید کاری که به صورت انسانی در کمال سلامت آغاز کنند و بعد زیر چشم­ های نگران کسانِ خود مثل شمع آب شوند و بمیرند یا در اعماق تاریک زمین بر اثر کوچک­ ترین اشتباه خود یا دیگران تکّه بزرگ­ شان گوش­شان بشود چه گونه کاری است! بی­ گمان این­ ها را نمی­ دانید.»




 [1]. نقشه­ ی تجدید فعالیت معدنکاوی ملی شده، که در آن، دولت­ های آمریکا و آلمان غربی و بانک توسعه­ ی بین­ الملل با یکدیگر شریک شده بودند. نتایج اجرای این برنامه، کاهش تعداد کارگران معدن، منجمد شدن دستمزدها، کنترل کلی فرآیندهای اتحادی ه­ای و به خصوص فعالیت­ های رهبران معدنچیان، و بالاخره خنثی شدن کنترل کارگران بود که با استفاده از حق «وتو» صورت می­ گرفت. شرایطی را که منجر به این نتایج فاجعه ­آمیز شد، متخصصان امور مالی آن کنسرسیوم استعماتری به دولت بولیوی قبولاندند.


 

۹۵/۰۳/۱۹
مدیر :