گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

گزیده کتاب

پیامبراکرم(ص): علم عمل را صدا مى زند، اگر پاسخش را بدهد مى ماند وگرنه مى رود.

آنچه در اینجا ارائه می شود، گزیده هایی ست از کتاب های مختلف در موضوعاتی همچون دین، سیاست، اجتماع، تاریخ... و همچنین مجموعه ای عکس که همگی توسط نویسندگان این وبلاگ گرفته شده است.
آدرس کانال ما در تلگرام:
telegram.me/gozideketab
gozideketab@

طبقه بندی موضوعی

مرثیه ای که ناسروده ماند

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ق.ظ


مرثیه ای که ناسروده ماند

 

 نوشته ی پرویز خرسند

انتشارات نیستان

183 صفحه.

 

از پیشگفتار نویسنده

این سرودیست در سپاس کسانی که بیشترین عشقشان را به انسان بخشیدند و خود را در راه خدا و خلق ایثار کردند تا زندگی راستین و ارزش های بشری را به انسان بیاموزند و در مزرع زمان و تاریخ بیفشانند.

من انسانم را در کربلا یافته ام و نمونه هایش در کربلاهای همه ی زمانهاست، حسین ها را درود بگوییم و سرود بخوانیم تا ایمانمان را به انسان حفظ کرده باشیم.

اگر این دفتر را به دست گرفته ای تا مثلاً مقتلی بخوانی، محبت کن و فرو بگذارش، که این تاریخی مستند نیست. این ماده ی خام نیست. چیزیست که آن را در تنور ذهنم و در تابه ی عواطفم پخته ام. این که سوخته است یا واقعاً پخته و قابل استفاده است نظری است که خواننده ی راستین خواهد داد. اما این را پیشاپیش می دانم که دفترم به کار تاریخ خوانان سندجو نمی خورد.

این آمیزه ایست از شوق و درد. آن ها که چنین حالتی را می شناسند نگاهم دارند و آن ها که نه، رهایم کنند، که بار خاطرشانم و وقتشان را بیهوده می کشم.

این را ننوشته ام، زیسته ام، و شما نخوانید، زندگی کنید.

چنین باد...

 

 

* زخم را مرهمی

درباره ی "جون"، از یاران حسین(ع) و شهدای کربلا

 

هجوم شب، روز را تارانده بود و خون سرخ شفق را سیاهی بلعیده بود و دلهره و اضطراب، دشت را آکنده بود و سکوتی مرگبار حکومت یافته بود. در سویی، از انبوهی خیمه ها، دشت به تمامی خیمه ای می نمود. و در سویی، ترنم سرود و سروشی بود که عطر باغستان های شرق را می داد. و در دل این ترنم زیبا و آرام و پرغرور و سرشار از عشق بود که صدایی پر سوز می خواند:

اُف بر دوستی تو ای روزگار..!

 

مرد با جذبه ی آن صدا به دور و دورها می رفت و راه رفته را مرور می کرد:

سیاهی بودم مثل همه ی سیاهان دنیا. در دنیایی که پایه بر رنگ و نژاد داشت، من صاحب بدبخت ترین رنگ ها بودم.

این دستان سیاه من بود که زمین را شیار می کرد. این دستان سیاه من بود که بذر می پاشید. این دستان سیاه من بود که درو می کرد. من سیاه بودم و تمامی رنج ها سهم من بود. و گنج، سهم سفید بود و سهم کسانی که ریشه در اشرافیت حاکم داشتند.

آن که طعم گرسنگی را نچشیده است، آن که سوزش تازیانه را با پوست و گوشتش احساس نکرده است، آن که سنگینی تحقیر وجودش را نکوفته است، آن که نفرت سنگین زنجیر را، با پای زخم دار، از سویی به سویی نکشانده است، و آن که در برابر در تمامی مهر بی دریغش، تمامی کینه ها را نصیب نبرده است، چگونه می تواند در زیر پوست سیاه، مهربانی روشن را احساس کند؟

 

آن ها چنان بودند و ما چنین. هر دو بیگانه با هم. و هر چه می گذشت مهر انسانی ما به کینه ای انسانی ترتبدیل می شد. چرا که در برابر ستمگر قیافه ی مهربان نشان زبونی است. ستم می کشیدیم و به ستمگر کینه می ورزیدیم، زیرا که انسان بودیم. در چشمشان شتری به ده نفر از ما می ارزید. در حالی که از هر یک ما به اندازه ی صد شتر کار می کشیدند. سرما و گرمای روز تن ما را می آزرد و هستی ما را می مکید اما دسترنجمان سفره آرای آن ها بود. و شب که می رسید، لحظه های رنجی دوباره بود. ما که شبشان را با رنج روزمان خریده بودیم، از زندگی محروم بودیم، چرا که پوستمان هم رنگ شب بود و هم رنگ لحظه های آرامش و خوابشان. و این تنها رنگ نبود، که بی ریشه گی و وابسته بودن به اشرافیت و تفاخرهای پوچ نژادی و خانوادگی نیز بود. و همین جا بود که سفید و سیاه و از هر رنگ و شکل، بردگانی می شدیم که به هم می رسیدیم و در بازار اشراف، دست به دست می شدیم و هر روز سفره ای می آراستیم و خانه ای می پیراستیم و خود همچنان بی نصیب، در پله های زمان به سراشیب می رفتیم و هر روز به اعماق نزدیکتر می شدیم و در آن نهایت که پوست و استخوانی بیش نبودیم به خاک می پیوستیم.

آن روز هم از آن روزهای دست به دست شدن بود. مرد مرا به صد و پنجاه دینار خرید و به مردی دیگر بخشید. منتظر بودم که بردگی را در خانه ای دیگر بیاغازم و برای گریز از تازیانه ها باری بیشتر بکشم، اما صدای مرد، محکم و پر طنین و مهربان نوازشم کرد:

-         برادر!...

 

در تمام زندگیم این اولین باری بود که اربابی برادر خطابم می کرد. ادامه داد:

-         تو نه بنده ی من که بنده ی خدایی و من نیز بنده ی او. ما هر دو که باشیم به نسبت کاری که می کنیم، سهمی مساوی می بریم. اگر با من ماندن را خوش داری بمان و گر نه، به هر کجا که می خواهی برو، آزادی. خدا نگهدارت باد!

 

گویا آن همه زیسته بودم که چنین صدایی بشنوم. صدایی که مادر بود. صدایی که پدر بود. صدایی که مهربان بود و صدایی که معنای زندگی بود. آن صدا در گوشم و صاحب صدا در برابرم. و در قلبم اسلام بود که جریان می یافت، و این ابوذر بود که برادریش را هدیه ام می کرد. دیگر کجا می توانستم بروم؟ منی که یک عمر در جستجوی راه گریزی بودم، دیگر فقط به ماندن فکر می کردم و تمام آرزویم همان بود که در اوج باقی بمانم، ماندم. ابوذر یارم بود و من یاورش. پیرمردی که خون مبارزه در رگ هایش جوان مانده بود و همیشه جوان و زنده ماند. حکومت که از آن خون وحشت داشت و از آن صدا می هراسید از مدینه به شام تبعیدش کرد. و باز در شام بود که معاویه را به پای قصر سبزش خواند:

-         این سنگ ها را به قیمت چه خونهایی خریده ای؟ این بلندی را بر چه ویرانه هایی بنا نهاده ای؟ و چندین هزار سفره بی نان کرده ای، تا چنین سفره ای بگسترانی؟

 

و گفت و، گفت و، گفت. تا معاویه به دامن عثمان آویخت و حکومت، ابوذر را به ربذه تبعید کرد. ربذه بیابانی خشک و بی آب که بیش از آن که جایی برای زندگی کردن باشد، جایی برای مردن بود. پیر ربذه می رفت و ما همراهش. در صحرای خشک ربذه، گفتم رسالت ابوذر به پایان رسید و خون مبارزه در رگش افسرد، اما چنین نبود. مسجدی در دل صحرا و سایبانی برای آسایش رهگذران، پرچم پیکار او بود که در دشت سر برآورد. و در آن نهایت با آخرین سخنش، بلندترین شعار زندگی پرفراز و نشیب و همیشه معترض و خروشانش را فریاد کشید:

-         از آن ها که می آیند. کفنم را از مردی نامسلمان بگیرید نه از جیره خواران معاویه، آن که دین مرا ندارد به من نزدیکتر است از آنکه هم کیش من است و همراه دشمنم...

 

و خاموش شد. اما در من شعله ای افروخت که خاموشی نگرفت. و من با همان گرمی از ربذه تا کوفه راه بریدم و به علی پیوستم. آن حکومت پایان گرفت و زمام سیاست به دست علی افتاد. تمام پناهمان علی بود. او به حکومتی اسلامی تحقق بخشید و عدالت اجتماعی را معنا کرد. در حکومتش، همچنان که محمد می خواسن، امتیاز، شایستگان را بود نه وابستگان را. تا در آن صبح که صدای علی بر سینه ی محراب شکست:

-         به خدای کعبه رستگار شدم.

 

و ما پر از سرگردانی، و تنها و بی پناه. اما این نمی توانست ما را تمام کند. ما باید ادامه می داشتیم، چون با اندیشه ای می زیستسم نه با اندیشمندی. و من در امتداد راهم، به خانه ی گشوده ی حسن رسیدم و در غوغای ستمگرانه ی معاویه در کنار حسن پناهی داشتم. تا دوباره در روزی تاریک، مردی که حق می گفت و دادگری را آرزو می کرد، آخرین سخنانش را با پاره های جگرش بیرون ریخت و خاموش شد. صدای حسن با خونش درآمیخت و بر دل طشت نشست، اما صدای ما زنده بود و امتداد همان صدا که از گلوی محمد به علی و ابوذر و حسن رسیده بود و در گلوی همه ی ما بود که پرواز را آرزو می کرد. و من صدایم را به صورت لبیکی نثار صدای دعوت حسین کردم. این حسین بود که می آمد تا به قیمت هستی خویش، زخم چرکین سالیان را بشکافد و با جانش مرهمی بسازد که دردمندان را آرامشی ببخشد. حسین بود که می آمد و من همراهش.

"جون" در کنار حسین. مجاهدی در کنار مجاهد. بی آنکه رنگ و نژاد و خون فاصله ای باشد. چشمان حسین پر از مهربانی است و در دیدن "جون"، تمامی سپاس اوست که موج می زند، چرا که اجازه ی رفتن گرفته است و فرصت شهادت یافته است.

اینک این زخم چرکین سال های سیاه، سال های درد، سال های سکوت، که می شکافد. و آن لخته های گوشت و چشمه های خون، زخم را مرهمی بسازید...

  

 

* از مرداب تا دریا

درباره ی " بُرَیر بن خضیر" از شهدای نامور کربلا

 

بازارهای برده فروشی پر از خریدار و فروشنده بود و در نگاه زجر کشیده ی برده، رنگ آرزویی گنگ و دور و دست نیافتنی نیز، نبود. برده دار را اطمینان به پیروزیی همیشه، آکنده بود و برده را ایمان به شکستی ابدی، پر کرده بود.

اشرافیت، بی هیچ مانعی حکومتش را می کرد و بتکده هایش را می آراست. اقلیتی نیرومند، بر اکثریتی تحمیق شده و در هم پاشیده و ضعیف، چنان حکومت می کرد که گویا هرگز صدایی برنخواهد خاست و آب از آب تکان نخواهد خورد. اشرافیت در میان فقر و بر گرده ی فقیر حکومت می کرد و انسان به بازار برده فروشان کشیده می شد و به سکه ای فروخته می شد و غربت و بی پناهی وجودش را می انباشت. اما قدرتمندان همچنان بازارهاشان را رونق می دادند و برده ها و نیروشان را به چیزی نمی گرفتند. تا اینکه یک صدا، بازارها را به هم ریخت و پایه های زندگی اشرافی را به لرزه درآورد. مردی از حَرا فرود آمده بود و فریادش:

-         بگویید جز او خدایی نیست تا رستگار شوید.

 

شاید هر شعار دیگری را می شد که جدی نگرفت، امّا این یکی را نه. این نفی خدایان بود و جانشین کردن خدایی که دیگر نمی توانست زبان اشراف باشد. اشرافیت زورمند به پا خاست تا این صدا را خفه کند. تاریخ گواه است که چه بسیار کوشید و چه کم توفیق یافت و هنگامی که دیگر امیدی نماند، از دری دیگر درآمد.

ابوسفیان شمشیر می کشد و توده می داند که در برابر شمشیر باید سپر داشت و شمشیری برای حمله و دفاع. امّا معاویه شمشیرش را به نانی گرم و سکه ای زر تبدیل می کند تا از راهی مطمئن تر حریف را از پا درآورد. ابوسفیان دشمن قرآن است و مسلمان و این هر دو می دانند که در برابر دشمن باید بیدار بود. امّا معاویه رونق دهنده ی مسجد است و مشوّق قرآن نویسی و قرآن خوانی. با ابوسفیان یک مبارزه در کار است و آن هم روشن و ساده و به راحتی می توان توده رابسیج کرد. امّا با معاویه در دو جبهه است که باید جنگید. در جبهه ی اول جنگی عقیدتی در میان است و باید ثابت کرد که معاویه مسلمان نیست و تظاهرش به اسلام، تنها دام و فریبی است. اگر بتوان در این جبهه موفق شد، جبهه ای دیگر خواهد بود که معاویه، هیأت دگم و جزمی را گرفته است و در برابر امیرالمؤمنین خود را امیر مسلمان می خواند و برای تظاهر به متعصب ترین مردِ به حکومت رسیده، هیچ فرصتی را از دست نمی دهد. در این جبهه است که پیروزی برای رهبر مسلمانان راستین، بسیار سخت است حتی اگر علی باشد و برگزیده ی خدا و داماد پیامبر که تا امروز دشمن ناامید نشده است. تمام زندگی سیاسی علی صرف این می شود که ابوسفیان بودن معاویه را ثابت کند. امّا خلق بسیار ساده لوح تر از آن است که صدای درد علی را که درد انسان و اسلام و مسلمان است، بشنود. معاویه که می داند علی در جبهه ی اول است که می جنگد و می خواهد خصومت او را به اسلام و مسلمان ثابت کند، چنان گربه ی عابدی می شود و با خم و راست شدن ها، توده را اغفال می کند.

معاویه پیشانی بر سجّاده می فشرد که نماز را بر پیشانی حک کند و علی آرام و قرار ندارد و می دود تا حق مظلومی را از حلقوم ظالمی بیرون بکشد. معاویه خفقان را آرامش معنا کرده است و مردم را از کوچه به مسجد کشانده است تا نمازی بگزارند و قصری در بهشت به دست آرند. امّا علی از مسجد به کوچه دویده است و شهر را از فریاد آکنده است و برخاستن را، راه بهشت می شناساند.

امّا جانشین معاویه، سیاست او را نمی داند. خیلی جوان تر و احمق تر از آن است که بتواند پدروار راه تحمیق را انتخاب کند. در چنین هنگامه ایست که انسان به آزادگانی نیازمند است که به قیمت خون مظلومیت خویش، از خط جبهه ی اول بگذرند و پس از آنست که مبارزه ای همیشه، در جبهه ی دوم آغاز می شود. در جبهه ی اول پاک ترین، محبوب ترین و شریف ترین آدم ها، باید قربانی شدن را بپذیرند تا معصومیت چهره شان وعصمت خون هاشان و مرگ مظلومانه شان، چون آذرخشی در تاریکی بدرخشد و چهره ی پرفریب ستمگر را بنماید. حسین و یارانش، این چنین وظیفه ای دارند.

حسین در مکه است و هنگام، هنگامه ی حج. خلق بی توجه به روح اسلام محمد، قرآن را مثل وردی می خواند و می پندارد که دری از بهشت را گشوده است. به طواف کعبه می رود و وظیفه اش را انجام یافته می داند. امّا حسین بی آن که حج به پایان برد، به جهاد برمی خیزد. در هنگامه ی حج، آهنگ سفر می کند و پشت به مکّه ی گلین، به اسلام زنده و پرخون رو می کند.

چنین است که حسین و یارانش، مرگی را آغوش می گشایند که چهره شان را مظلومیتی همیشه می بخشد و دشمن انسان را هراسی ابدی.

اینک یک مرد!

دروازه ی مکه را بگشایید. پیرمرد است و راه کوفه تا مکه را به سرعت آمده است. امّا او راهی کعبه نیست. او کعبه را در قلبش دارد و آفتاب در چشمان مردیست که شهادت را بشارت می دهد.

بُرَیر از بزرگان قوم است و از قاریان قرآن. معلمی است بسیار سال که هر کوفی مدتی شاگردش بوده است. اما اکنون در مدرسه فروبسته و شمشیر بسته است تا بر سجاده ی خون خویش نماز بگزارد و شاگردانی را که در گهواره ی فردا چشم می گشایند درسی تازه بدهد.

بُرَیر معلم است و هر کجا که نفس می کشد مدرسه ی اوست. زندگی درس اوست و اکنون که زندگی انسان را ستمکاری به بازی گرفته است و انسان می رود که تقدیرش را ستم حاکم بپندارد و به شب عادت کند. مدرسه را به میدان می آورد و در زیر آفتاب داغ کربلا، به درس می نشیند.    

اینک این بُرَیر.                                                                                                                                               و بُرَیر پاسخگوی دعوت حسین است.

روز موعود است. خورشید برنیامده، باران آتش است که می ریزد. دشمن آگاهانه برای تثبیت پایگاه خویش به جنگ برخاسته است. هیچ نقطه ی ابهامی نیست. دو سپاه در برابر همند. سپاهی که پایه بر سود دارد و سربازانش را نادانی و امید غنیمت به میدان کشانده است وسپاهی که هر سربازش، واژه ی حماسه ی انسان است. سپاهی که مأمور خفه کردن است و در آرزوی شکستن و پیروز شدن. و سپاهی که با شجاعت، شکست را پذیرفته است و شهادت را آرزو می کند، که اوج همه ی فتح هاست.

عمر سعد در جواب بُرَیر که خواسته بود راه هر عذری را ببندد و عمق جنایتی را که در حال وقوع بود روشن کند و حسین را بشناساند، گفته بود: همه چیز را می دانم. حق حسین را می شناسم و به اندازه ی جنایت خویش آگاهم، اما حکومت ری را چه کنم؟

قبول حق، یعنی در آرزوی حکومت، مردن! به راستی چگونه می توانست بپذیرد؟ وقتی که هستی آدم به مقامی بسته است و آنچنان پوک و خالی و طبل وار است که اگر با ضربه های حکومت به صدا درنیامد پوستی بیش نیست، چگونه می تواند میان حق و حکومت اولی را انتخاب کند؟ عمر سعد خالی است! و برای جبران این خالی وحشتناک درون است که چنان به حکومت چنگ می زند که به راحتی دست به بزرگترین جنایت ها هم می آلاید تا حکومت بیابد.

ظالم و مظلوم روبروی هم ایستاده اند.

بُرَیر به میدان می آید و در برابر دشمن می ایستد:

ای شمایان که اینجایید! ای شمایان که در پی انباشتن شکم و یافتن مال و جاهی، مرگ انسان را شمشیر کشیده اید! پیروزی ما در مرگ ماست نه در زندگیمان. می میریم تا به رنجدیدگان جاده های فردا بگوییم که: پیروزی در رفتن است نه به مقصد رسیدن. که مقصد پایان زندگی انسانست و همه یکسان به مرگ می رسند، امّا همه یکسان زندگی نکرده اند و نمی کنند. زندگی راه است و مرگ مقصد. باید در راه پیروز بود. باید در راه، نفس نیکی و پاکی بود و پاسدار بشریتی راست کردار. باید در راه دادخواه بود و دادگو و دادگر. من اکنون به مرگ می رسم و این مقصد من است. امّا مرگم را زندگیم معنی می کند. اگر خوب زیسته باشم، مرگم پیروزیم است و اگر بد، مرگ، شکست من است. و شما چند صباحی بعد از من. امّا مرگتان، مثل زندگیتان شرمبار است. ما می میریم و مرگ را سعادت می شناسیم چرا که زندگیمان سرشار از مبارزه ای پیگیر بوده است علیه بیداد.

شمشیرهاتان را فرود آرید که حق از رگانمان فوران کند. شما می مانید چون شجاعت مردن در شما نیست و گندنا خوردن را زندگی کردن می شمارید و ما می میریم چون طاقت ماندنمان نیست و از چنین رذیلانه ماندنی ننگمان می آید. ای شمشیرها فرود آیید!

و معلم به خون تپید و خون فواره زد و انسانی از مرداب امروز به دریای فردا جریان یافت و امروز فرداست.

...


۹۵/۰۷/۲۰
مدیر :